فاخته های نوجوان
نویسنده: فائزه فریدونی
ویراستار: ریحان تهرانی
این روزها امکانات رفاهی بسیار زیاد شده اما دلخوشی ها کمرنگ شده اند. همه غرق در رفاه، اما جای لذت بردن از این وسایل خالی است. اکثر مردم نالان اند و غصه دار. چرا چنین شده؟ چرا زندگی را اینقدر سخت می گیریم؟ چرا برای شاد بودن و لذت بردن از لحظات خوب با هم بودن به دنبال اسباب فلان و بهمان و هزار جور شرط و شروط هستیم؟
لازم است نگاه هایمان را عوض کنیم. تعریف هایمان از خوشبختی و زندگانی باید عوض شود. می شود به راحتی و با کمترین امکانات خوشبخت بود. می شود ساده بود، ساده دید و ساده زیست. باید عاشق بودن را یاد بگیریم.
چشم ها را باید شست... جور دیگر باید دید
فاخته های نوجوان
زانوهامو بغل گرفته بودمو لب پنجره اتاق نشسته بودم. نسیم خنک و سوزناکی می وزید و صورتم رو نوازش میداد.درخت انار و بوته های گل یاس و محمدی توی باغچه همه خشک شده بودن. هوا خیلی سرد شده بود. کمی بیشتر که نشستم سرد و سردتر شد. صدایی اومد!
_ریحانه جان! خانمی، کجایی؟
از جاپریدم و به سمت در رفتم. اما اونجا نبود. عباس رو میگم. رفتم توی آشپز خونه. بله، آقای شکمو داشت غذا رو انگولک میکرد. زدم روی دستش وگفتم:
_ خسته نباشی شازده شکمو.
_ به به، ریحانه خانم. بازم اون لباسی رو پوشیدی که شبیه فرشته هات می کنه؟
_ میخوای بگی همین طوری شبیه فرشته ها نیستم؟!
_ من هیچ موقع یه همچین جسارتی نمیکنم. شما تاج سری، اصلا شما سروری، شما...
_ خودتو لوس نکن.
وقتی زدم روی دستش، دستاش خیلی سرد بود، بازوشو گرفتم.
_ بیا... بیا بریم زیر کرسی....
تازه گرمش کردم. روش همون لحافی رو که مامانو داده، انداختم. بالشتاشم مامان جون مریم داده به حسین آقا.
منظورم از مامانو، مادرعباس آقاس. سمیه خانم، خواهرعباس، یه پسر داره که وقتی بچه بود نمی تونست بگه "مامان جون" میگفت "مامانو". از اون به بعد همه ما هم بهشون میگیم مامانو.
مامان جون مریمم، مادر خودم هستن. عاشق اینن که یه کاری ازشون بربیاد برای ما انجام بدن.
بردم زیر لحاف نشوندمش. بعد رفتم یه تشت پر از آب گرم آوردم. مثل همیشه پاها و دستای آقای خونه رو گذاشتم توش و شروع به ماساژدادن کردم.
_ آخیش، خانمی، خدا خیرت بده. شما خیلی برای من زحمت میکشی.
_ دستاشو سفت گرفتم و گفتم: زحمت اصلی رو شما میکشی. هرروز با این موتور، تو این سرما، میری سر کار تا این موقع شب زحمت میکشی.
_ شاید باورت نشه وقتی یادم می افته که شما تو خونه هستی و قراره بیام پیشت، خستگی کار و سرما از یادم میره.
خجالت کشیدم. بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه براش یه لقمه گرفتم و آوردم.
_ بفرما بخور عباس آقا. خرماست. وسطشم برات گردو گذاشتم، بخور تا جون بگیری.
_ ما جون و خون از شما میگیریم خانمی....
عاشق همین جمله های صاف و ساده شم. چون از ته دل میگه، کاملا به دلم میشینه. سادگی و یک رنگیش، روز به روز عاشقترم می کنه.
رفتم و اون گلیسیرینی که مامان جون خودم(مادر بزرگم) درست کرده بود، آوردم. پاها و دستای عباس، که از شدت کار و سرما ترک برداشته بود، رو باهاش چرب کردم.
این روزا هوا خیلی سوز دار شده. اونقدی که نمیشه حتی یه لحظه از خونه بری بیرون. مخصوصاً روستای ما که اطراف قم هست، زمستونای خیلی سردی داره. همین طور که پاهای عباس رو چرب می کردم، اون شیرین زبونی می کرد. بهش گفتم:
_ راستی آب حوض وسط حیاط رو دیدی. چه یخی بسته. نشون میده که هوا خیلی سرده.
داشتم حرف می زدم که پرید وسط حرفم.
_ آب حوض کشیه . خانم، خانم، ما آب حوض میکشیم.
_ آقا، آقا، ببخشید آب حوض خونه ما رو میکشین؟
_ بله خانم . ما برای شما ناز میکشیم، آب حوضم میکشیم...
مدام شوخی می کرد. خیلی شوخه، وقتی باهمیم از ته دل میخندیم. به قول خودش دل آدم میره وقتی خوشه.
کارم که تموم شد، صدای اذان اومد. عباس آقا هر موقع میاد خونه اول وضو می گیره. به همین خاطر با خیال راحت رفتم و دستمال آوردم و به پاهاش بستم. بعد بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. روی گنبد فیروزه ای مسجد پر از برف شده. به عباس گفتم: بیا بیین چه برف قشنگیه. با دیدن این برفایی که زیر نور مهتاب مث دانه های بلور بود، خیلی خوشحال شدیم. این اتفاق اکثر وقتا میفته، اما برای ما تازه اس. همه چیز برای ما تازه اس و خوشحال کننده. چون ما خوشیم. چقدر زندگی در کنار عباس آقا برام شیرینه. همه چیز رنگ دیگه ای داره. رنگ عشق، صفا و صمیمیت. سادگی و صداقت. تو این فکرا بودم و تو دلم خدا رو واسه این زندگی ساده و خوش شکر می کردم. وقتی به عقب برگشتم دیدم سجاده ها رو عباس آقا روی زمین پهن کرده. منم چادر نمازمو سر کردم و به نماز ایستادم. صدای قشنگ و بهشتیش دوباره اومد. عباس همیشه نماز رو با صدای بلند میخونه، طوری که صداش توی کل اتاقا می پیچه.
- بسم الله الرحمن الرحیم
- الحمد لله رب العالمین...
غرق در افکار خودم بودم. گلدون پشت پنجره و گنبد فیروزه ای مسجد. حیاط و حوض یخ زده. کرسی و لحاف و بالشتای قشنگش. دستای ترک خورده و سجاده و صدای نماز و...
همین طوری محو خوشبختی زندگیم بودم که با صدای بلندتر "و لاالضالین" و با اشاره دستش که یعنی بدو که دارم میرم رکوع، به خودم اومدم. ما نمازمونو، با امامت عباس، به جماعت می خونیم. دوباره غرق در افکار قشنگم شده بودم. وقتی به خودم اومدم دیدم تو قنوتیم. زمزمه کردم: شکراً لله، شکراً الله، شکراً لله.
من یه سوال داشتم میخواستم ببینم نظر شما چیه.
یه دختر خانمی هست خیلی وقته رفته تو دلم.ولی یه مشکل داره.تو آمریکا زندگی میکنه و مسلمون نیست.خیلی دوست دارم بهش برسم.خیلی . همش تو فکرمه.سه ماه میخوام از فکرم بندازمش بیرون نمیشه.هم دافعه داره هم جاذبه.اگه میشه تو تو ایمیل جوابم رو بدین لطفا