وبسایت علی اکبر مظاهری

mazaheriesfahani@gmail.com
وبسایت علی اکبر مظاهری

mazaheriesfahani@gmail.com

مشاور و مدرس حوزه و دانشگاه

کانال تلگرام از زبان مشاور
جهت دیدن کانال تلگرام "از زبان مشاور" روی عکس کلیک کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
بایگانی

فضیلت های فراموش شده (14)

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۹ ب.ظ

اوصاف پدر، به قلم پسر

    دنباله اوصاف حاج آخوند ملا عباس تربتی، به قلم فرزندش حسینعلی راشد، از کتاب «فضیلت های فراموش شده»، انتشارات روزنامه اطلاعات، با ویرایش و تلخیص.

 

حکایت ها و هدایت ها (9)

    » استواری در عبودیت

پدرم عازم کاریزک گشت که هیزم بیاورد. مرا نیز، چون هیچگونه تفریح و گردشی در تربت نداشتیم و دلتنگ بودیم، با خود برد. دو شب در کاریزک بودیم تا آنکه یک بار هیزم و خورجینی از لوازم خوردنی زمستانی فراهم کردند. شب دوم یک ساعت به اذان صبح مانده از کاریزک برای رفتن به تربت به راه افتادیم، زیرا اگر می ماندیم تا آفتاب برآید، یخ زمین باز می شد و راه پیمودن با الاغ در میان گل، کار دشواری بود.

شب بسیار سردی بود. آسمان صاف بود و ستارگان ...درشت و درخشان بودند، ولی سردی هوا گوش و گردن و دست و پا را می سوزاند. دو الاغ داشتیم که یکی را هیزم بار کرده بودند و خورجین را بار یکی دیگر کرده و مرا روی آن سوار کردند.

مردی بود به نام ...«شیخ حبیب»، از دوستان و مریدان پدرم، تا روستای «حاجی آباد» که در راه کاریزک به تربت است و سه کیلومتر با کاریزک فاصله دارد، همراه ما آمد. پدرم و او چون می خواستند هیزمها را که به طرز خاصی بسته می شد بار الاغ کنند، دستکش های انبانی که در محل می ساختند به دست داشتند. آن دو پیاده و من سواره از عمه و شوهرش، که در خانه آنها بودیم و به ما کمک کرده بودند، خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.

در فاصله کاریزک تا حاجی آباد، پدرم همچنان که پیاده می آمد، نماز شبش را خواند و شیخ حبیب نیز با او همراهی می کرد. چون به حاجی آباد رسیدیم، صبح دمید و در آن هوای سرد و باد تند و بورانی که می وزید، روی آن زمین های یخ زده که بدن انسان را خشک می کرد، مرحوم حاج آخوند جلو ایستاد رو به قبله و شیخ حبیب به او اقتدا کرد. نخست اذان گفتند. سپس اقامه و نماز صبح را با همان خضوع و توجهی خواند که همیشه می خواند. در حالی که از چشمان من از شدت سرما اشک می ریخت و دانه های اشک روی گونه هایم یخ می بست.

پس از نماز، شیخ حبیب به سوی کاریزک برگشت و ما راه تربت را در پیش گرفتیم و لازم نیست بنویسم که با چه مشقتی، نزدیک ظهر به تربت رسیدیم. 

ادامه دارد.

  • ۹۶/۰۴/۲۱
  • علی اکبر مظاهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">