زندگی هدفمند
از زبان مشاور
آقای منصوری، مردی 35 ساله، نزدم آمد به مشاوره. بینشاط بود و پکر. پس از گفتوشنودهایی مقدماتی، گفت: «دچار بیانگیزگی در زندگی شدهام. نمیدانم کجای جادۀ زندگی ایستادهام. نه پیش میروم و نه پس میآیم.»
او را تحسین کردم که برای حل مسئلهاش به مشاوره آمده و مانند برخی از مردمان نپنداشته که این حالت، سرنوشت حتمی اوست و چارهای جز تحمّل آن نیست. آنگاه گفتم: کار که میکنید؟ کارتان چطور است؟
گفت:«بله. کارمندم. کارم برایم یکنواخت شده. همه روزه، در زمانی معیّن، کاری معیّن را با دستمزدی معیّن انجام میدهم. این کار برایم کسالت و ملالت میآورد. نه شوقی، نه تغییری، نه هیجانی، نه تازهای؛ یکنواخت و بیفراز و فرود.»
پرسیدم: زندگی خانوادگیتان چطور است؟ با همسر و فرزندانتان، با والدین و دیگر اعضای خاندان؟
پاسخ داد: « با ایشان مشکل سختی ندارم، اما احساس میکنم دلمردگی من، همسر و دو فرزندم را هم دارد افسرده میکند. مثال «افسرده دل افسرده کند انجمنی را»، دارد دربارۀ ما مصداق پیدا میکند. میترسم ملالت و بیانگیزگیام به آنان سرایت کند.»
گفتم: بترسید! ترس عاقلانهای است. ترس خردمندانه، بهتر از بیباکی نابخردانه است.
آنگاه گفتم: حالا باید ریشههای مشکل را بیابیم و به چارۀ کار بپردازیم و پیش از آنکه این آفت، لطمهای جدی به روحیه و زندگیتان بزند، آن را درمان کنیم.
آنگاه گفتمش: آیا شما حاضرید تا رسیدن به نتیجۀ مطلوب، راه را ادامه دهید؟
او که از این حالت نخواستنی و دوست نداشتنی، به ستوه آمده بود، گفت:«بله، به همین قصد به مشاوره آمدهام.»
او را تحسین مجدّد کردم و امیدش دادم و کار را آغاز کردیم. چکیدۀ بحثها و گفت و شنودها و حاصل آموزههای جلسۀ اول، این بود: زندگی یکنواخت، با روح انسان، ناسازگار است. کار تکراری و یک روال، ملالتزا است. حادث نشدن هیچ حادثۀ تازه در زندگی، نبودن انگیزههای نو به نو، سبب ملالت روانی و کسالت جسمانی میشود و از شادابی زندگی میکاهد و چراغ حیات را کمفروغ میکند. نداشتن هدفهای روشنِ کوتاه مدت و بلند مدت، جان و روان آدمی را زمینگیر میکند.
مرغ باغ ملکوتی روح انسان از قفس تنگ و همیشگی، نفرت دارد. شما با این اسلوب زندگی، مرغ جانتان را خسته و پرشکسته کردهاید و از جَوَلان در فضای گسترده، بازش داشتهاید. هر روز از خانه به اداره رفتن و از اداره به خانه بازگشتن، بیهیچ هدف تازه، بیتغییر و تکامل، بیطراوت و شادابی، سبب ملالت و کسالت شماست.
بیانگیزگی، محصول بیهدفی است. گاهی همۀ علت بیانگیزگی، بیهدفی است و گاهی بخش عمدۀ آن بیهدفی است، به علاوۀ عامل و عوامل دیگر.
آقای منصوری گفت: «مگر این که من سر کار میروم و حقوق میگیرم و خانوادهام را تأمین معیشتی میکنم، هدف نیست؟»
گفتم: چرا. اما این هدف، بینوسان است و بیتغییر و تبدیل، و پدیدۀ تازهای در آن نیست. چنین کاری، هیجانانگیز نیست. و نیز چنین کاری بر اثر مرور زمان و تکرار بسیار، به یک عادت بدل میشود. وقتی کاری به عادت بدل شد، به گونۀ خودکار انجام میگیرد و دیگر اندیشهبرانگیز نیست. به این سبب، ملالانگیز میشود.
چارۀ کار
آنگاه قرارمان بر این شد که آقای منصوری، این کارها را انجام دهد تا نتایج آن را ببینیم و راهکارهای بعدی را بررسی کنیم:
1. ورزش کند. نه تنها در خانه ورزش کند، بلکه به ورزشگاه نیز برود و به یک رشتۀ ورزشی بپردازد. دربارۀ نوع ورزش نیز گفتوگو کردیم. او به والیبال تمایل داشت. بر همان توافق کردیم و او تعهّد کرد که با جدیت پیگیری کند.
2. یک زبان تازه بیاموزد. با مذاکره، عربی را انتخاب کرد. انگلیسی را میدانست.
3. هر روز یک ساعت کتاب بخواند. اخلاق و روانشناسی را دوست داشت. کتابهایی به او معرفی کردم.
4. خاطرات روزانهاش را بنویسد. هر شبانهروز، به انداره یک صفحۀ دفتر تقویم روزشمار، خاطرهها و مطالب جاری زندگی را به گونۀ دلخواه خویش، بنویسد. چگونگی و فایدههای این کار بیان شد.
5. تشکیل همایش خانوادگی. هر شبانهروز یک جلسۀ یک ساعته با همسر و فرزندانش تشکیل دهند و دربارۀ هدفهای تازه و برنامههای آیندۀ زندگیشان سخن بگویند. با هماهنگی خانم، به گونهای برنامهریزی کنند که این همایش خانوادگی در زمانی انجام گیرد که هیچکدام از اعضای خانواده، کار و دغدغهای نداشته باشد. در این یک ساعت، وسائل ارتباطی؛ تلویزیون، رادیو، تلفن، حتی زنگ درِ خانه، خاموش و قطع باشند. اگر بشود آغاز برنامه با یک آیۀ قرآن یا یک حدیث و پایان آن با یک دعا باشد و همگی در خواندن آنها، به نوبت، سهیم باشند، خیلی بهتر است. دربارۀ اداره این شورای خانوادگی، مطالب لازم بیان شد.
آنگاه به آقای منصوری گفتم: فعلاً بس است. این کارها را انجام دهید، چند گام پیش برویم، محصول کار را ببینیم، آن وقت مطالب بعدی را پی میگیریم.
در طول این جلسۀ دو ساعتهمان، متوجّه احوال، اعمال، و حالتهای چهرۀ آقای منصوری بودم. از نیمۀ جلسه به بعد، شروع کرد مانند گل، باز شدن. چهرهاش آرام آرام از عبوسی در آمد. بدن و شانهها و گردن فشردهاش به تدریج فنری شدند. هرچه دربارۀ آینده و هدفها و راهکارها سخن گفته میشد و برنامه نوشته میشد، همۀ وجودش شکوفا میگردید.
در آغاز جلسۀ مشاوره، مانند درختی بود نیمه یخ زده و نیمه جان که در نیمۀ زمستان باشد؛ اما در پایان جلسه، چونان درختی شده بود زنده و شاداب که در نیمۀ بهار باشد. با این که هنوز کاری عملی انجام نگرفته بود، اما همین که هدفهایی پیش دیدگانش نمایان شد، امیدوار گردید. اندیشۀ هدفمندی حیات، بیانگیزگی را از جان آقای منصوری زدوده بود. او اکنون به آیندهای روشن مینگریست و افقهای گستردهای را مشاهده میکرد.
او اینک امیدمندانه میرفت تا «فلک را سقف بشکافد و طرحی نو در اندازد».
فرجام کار آقای منصوری
برنامههای مشاورهای ما با آقای منصوری، سه ماه استمرار یافت؛ شش جلسۀ دو ساعته، هر ماه دو نوبت. او خوب همکاری میکرد. از عمق جان میخواست که سعادتمند باشد و برای خود و خانوادهاش خواهان حیاتی خجسته بود و عزمش را بر این خواستۀ فرخنده، جزم کرده بود. خداوند نیز وی را در وصول به خواستهاش یاری فرمود.
در هر نوبت، گزارش کار میداد و پیشرفتها و احیاناً مشکلات و مانعها را بیان میکرد و راهکارهای تازه میگرفت و میرفت و با هماهنگی و همکاری همسر و فرزندانش، کارها را پیش میبردند. تا آن که زندگیشان کاملاً «هدفمند» شد. الاهی شکر.