ازدواج فهرستی
با تیموری، از اوّل دبیرستان همکلاس بودم و این همکلاسی، در دورۀ دانشگاه و در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد نیز ادامه داشت. خیلی به هم علاقهمند بودیم؛ امّا روحیه و اخلاقمان 180 درجه با هم تفاوت داشت. او آدمی منظم و انعطاف ناپذیر بود، در حالی که من دانشجویی مشنگ، باری به هر جهت، و اهل تسامح بودم. نمیدانم چطور ما با هم صمیمی بودیم.
همیشه انعطاف ناپذیری او کار دستش میداد و به همین جهت، غیر از من کسی حوصله و تحمّل او را نداشت. در دورۀ دانشجویی، این سختگیری در مسألۀ ازدواجش بیشتر خودش را نشان داد. در حالی که طبق معمول آن زمان، همۀ ما در اواسط دورۀ کارشناسی ازدواج کرده بودیم، تیموری هنوز بیهمسر مانده بود. نه این که دنبال ازدواج نباشد؛ بلکه اتفاقاً قبل از همۀ ما تصمیم به ازدواج گرفته بود؛ امّا شرایطی برای همسر آیندهاش در نظر گرفته بود که کمتر دختری با آن شرایط پیدا میشد.
هرگاه دربارۀ این شرایط بحث میشد، او یک کاغذ بزرگ از جیبش بیرون میآورد؛ کاغذی که در آن، یک فهرست چهل تایی از شرایط همسر ایدهآلش را در آن نوشته بود. از موی سر گرفته تا اندازۀ پیشانی، شکل بینی، لوزی نبودن لبها، رنگ چشم، رنگ گونه، و ... همه در آن ثبت شده بود. در این فهرست حتّی شرایطی مانند تک فرزند بودن، پدر ثروتمند داشتن و بفهمی نفهمی لب گور بودن پدرزن آینده نیز گنجانده شده بود.
تیموری میگفت: تنها همسری با این شرایط چهلگانه میتواند مرا خوشبخت کند. جالب آن بود که بسیاری از این شرایط، سلیقۀ خودش نبود و اطرافیان و خویشانش به او القا و بلکه تحمیل کرده بودند و او هم با تصوّر این که واقعا باید همسر آیندهاش این طور باشد، پذیرفته بود و فهرست خود را بدین گونه تکمیل کرده بود؛ در حالی که در آغاز، فهرست او بیش از هفت یا هشت شرط نداشت.
او به قول خودش، با این فهرست، اندازۀ دو دور تسبیح، به خواستگاری رفته بود. خواستگاری کردن او هم عادی نبود و بیشتر شبیه لشکرکشی بود؛ زیرا او، طبق رسم خانوادگیاش، هنگام خواستگاری، از پدر و مادر و خواهر و برادر گرفته تا عمّه و عمو و دایی و خاله را به همراه میبُرد و همینها بودند که مدام فهرست او را چاقتر میکردند.
یادم میآید که یک روز، او با حالتی ناراحت پیش من آمد و گفت: به خواستگاری فلان دختر رفتیم و همۀ شرایط فهرست را ـ که تا آن زمان بیست شرط بود ـ 8 و همه پسندیدند؛ امّا تنها عمّۀ پیرم نپسندید و گفت: همسر تو باید دارای فلان شرط نیز باشد که نیست و بدین ترتیب، شرط بیست و یکم اضافه شد.
دورۀ کارشناسی ارشد، داشت تمام میشد و همسر ایدهآل تیموری پیدا نشده بود. کمکم بچهها داشتند لفظ «پیر پسر» ـ که در آن زمان برای پسران مجرّد بین 25 تا 30 ساله به کار میرفت ـ برای او به کار میبردند.
🔻
دورۀ کارشناسی ارشد، هم تمام شد و تیموری هنوز بیهمسر مانده بود. هنگام جشن فارغالتحصیلی، یکی از سفارشهایی که بیشتر بچهها به او داشتند این بود که پیر پسر! سعی کن حتماً تا قبل از سی سالگی همسر ایدهآلت را پیدا کنی، چون اگر به سی سالگی رسیدی، آن وقت عاقل میشوی و تا آخر عمر بیهمسر میمانی.
سالها بعد از فارغالتحصیلی، او را ندیدم. تا این که یک روز، اتفاقی او را در خیابان دیدم. قیافۀ اخمویش، اخموتر شده و چشمهایش از بیخوابی، پُف کرده بود. خوشحال شدم و پیش رفتم و همدیگر را در بغل گرفتیم. او مرا به ادارۀ محل کارش ـ که در همان نزدیکی بود ـ برد. با هم از هر دری سخن راندیم تا این که ناگاه یاد ازدواجش افتادم و پرسیدم: تیموری! راستی ازدواج کردی؟ در حالی که انتظار نداشتم که جواب مثبت بشنوم، شنیدم که گفت: آری. با تعجب پرسیدم: با همان فهرست چهل شرطی؟ 😳 جواب داد: آری.
در حالی که داشتم از تعجب شاخ در میآوردم، پرسیدم: یعنی همسری که انتخاب کردی، دارای همۀ آن شرایط چهل گانه بود؟😳😳 باز هم جواب داد: آری. نفسی به راحتی کشیدم و خندهای کردم و در حالی که دست بر شانۀ او میزدم، گفتم: پس پیر پسر! تو الآن خوشبختترین مرد دنیا هستی. امّا بر خلاف انتظار، چهرهاش در هم کشیده شد و گفت: دست روی دلم نگذار که خیلی بدبختم. با تعجّب پرسیدم: چرا؟ همسر تو که همۀ شرایط را دارد. او با ناراحتی جواب داد: آری؛ ولی یادم رفته بود که یک شرط چهل و یکمی را اضافه کنم.
پرسیدم: چه شرطی؟ جواب داد: این که در خواب، خُر و پُف نکند؛ زیرا اکنون زندگیام تباه شده است. شبها از خُر و پُف او نمیتوانم بخوابم و روزها با این چشمهای پُف کرده و با چشمان خوابآلود، سر کار حاضر میشوم و انگشت نمای همگان شدهام.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ناصف اصفهانی؛ آشرشتۀ دانشجویی، ص 65 – 62، نشر معارف
- ۹۷/۰۱/۱۷