سارا و ساجده ( دختران و انتخاب همسر 4 )
» نویسنده: سارا شهریاری
دینگ دانگ... دینگ دانگ.
از اینکه پیامکی به گوشیم اومده بود خوشحال شدم. به طرف گوشیم رفتم. ساجده بود. پیامکی فرستاده بود سرشار از ناراحتی و غم. ساجده را از زمان دبیرستان می شناختم. دختری متدین، خوش اخلاق و متین بود. با او تماس گرفتم. بعد از احوالپرسی معمولی، سر صحبت را باز کرد. گفت: "ماه قبل پسری به خواستگاریم آمد. از آشنایان دور بود. کسی را واسطه کرده بود تا با مادرم صحبت کند. مادرم پدر را بهانه کرده بود و با سردی به واسطه گفته بود : فعلا پدرش رفته ماًموریت کاری. من به طور ناخواسته مکالمه آنان را شنیدم و به فکر فرو رفتم. هر روز منتظر بازگشت پدر بودم. انتظار سختی بود اما تمام شد. بعد از بازگشت پدرم، منتظر آمدم آنان بودم اما هنوز خبری نشده. خیلی ناراحتم و دو دل. نمی دانم چه کنم. نمی توانم با مادرم صحبت کنم، اما از طرفی به آن پسر احساس مثبتی دارم..."
حرف هایش را شنیدم. به فکر فرو رفتم. اما هیچ راه حل قابل اجرای خوبی به ذهنم نرسید. ناگهان فکر کردم بهترین کار تماس با مشاوری داناست. از او خواستم به مشاور مراجعه کند و از او کمک بخواهد. اما ساجده گفت: نمی توانم. خجالت میکشم بیان کنم و...
گفتم باشه. پس خودم این کار را می کنم. بی درنگ با مشاور امینم تماس گرفتم و قضیه را مطرح کردم. مثل همیشه با مهربانی و پدرانه پاسخ دادند. پس از یادداشت راه حل، با ساجده تماس گرفتم.
گفتم: مشاور گفتند بهترین کار این است که با مادر صحبت کنی. به او بگویی که در سن ازدواج هستی و دوست داری که خودت در جریان ازدواجت باشی. خواستگارها را بررسی کنی و جواب دهی. چه جواب مثبت چه منفی. اما اگر نتوانستی، کسی را که امین است و با او راحتی، واسطه قرار بده تا این کار را بکند.
- باشه. به مادربزرگم می گم. چون هم خودم باهاش راحتم هم می تونه مادرم رو قانع کنه.
- بعد از صحبت با مادربزرگت نتیجه را بهم خبر بده.
تماس گرفت و گفت: رفتم پیش مادربزرگم اما نتوانستم چیزی بگویم. سخت است. حرفی برای گفتن و آغاز کردن نداشتم.
به او گفتم: می دانی اگر تلاشی نکنی و گزینه ها را از دست بدهی، دیگر ممکن است گزینه ای روی میز نباشد! با بالا رفتن سن، امکان ازدواج کم می شود و... حسابی او را از مضرات ازدواج دیرهنگام آگاه کردم و در آخر گفتم: به فرموده ائمه فرصت ها چون ابر می گذرند؛ آنها را دریابیم.
عزمش جمع شد تا دوباره برود و با مادربزرگ صحبت کند. اما باز هم حیا و متانت اجازه نداده بود.
گفتم: این حیای تو از نوع حیای منفی است نه مثبت. سپس شماره مادر بزرگ را گرفتم و گفتم خودم با ایشان صحبت می کنم.
با مادربزرگ تماس گرفتم و پس از معرفی و یادآوری گذشته ها، موضوع را بیان کردم. مادربزرگ آگاه بود و گفت درستش می کنم. خیالتان راحت.
دیروز، باز هم ساجده صدای گوشی ام را بلند کرد. به سمتش رفتم. پیامکی بود سرشار از شادی و نشاط. نوشته بود: مادرم بعد از صحبت های مادربزرگ رفت و به آن واسطه گفت که مدتی است که همسرم از ماموریت برگشته. در صورت تمایل می توانید تشریف بیاورید خواستگاری...
و اینگونه بود که شب عید غدیر، شب خواستگاری ساجده بود. الاهی که هر چه خیر و صلاحشان است پیش آید.