دلهای بلورین
نوشتهای از بلور خراسانی
سلام خدا!
راستش قصدم این بود و هست که این دلنوشته را خطاب به خوانندگان این وبلاگ بنویسم. ولی وقتی خواستم شروع به نوشتن کنم، دلم خواست چیزی را که میخواهم به خوانندگان بگویم، با خدا در میان بگذارم. برای همین گفتم: «سلام خدا». و سلام بر شما خوانندگان محترم.
همه ما بارها به شکلهای مختلفی شنیدهایم که باید حواسمان به نعمتهای خدا باشد و با توجه به آنچه نداریم - که آن هم از سر لطف و حکمت است - از داشتههایمان غافل نشویم. میدانم که خیلیها به این گفته باور هم دارند ولی فکر میکنم شما هم با من موافقید که وقتی انسان خودش باور یا اعتقادی را که واقعیت نیز دارد، تجربه میکند، آن را طور دیگری در دلش احساس میکند. جوری که خیلی شیرینتر و در عین حال راسختر از قبل است. حالا میخواهم برایتان درسی را که از یک تجربه ساده شخصی گرفتم، تعریف کنم:
دیگران درباره من میگویند که انسان فعال و پرکار و بر اساس تعریفهای موجود و معمول در جامعه، موفقی هستم. به گفته یکی از دوستانم، یک جورایی آچار فرانسهام. سه هفته پیش به صورت ناگهانی و البته به سبب اشتباه خودم، دچار دیسک خفیف کمر به همراه یک سرماخوردگی نسبتا شدید شدم که مجبورم کرد دو هفته در خانه بستری شوم و از راه رفتن عادی باز مانم. رنج بیماری از یک سو و ناتوانی از انجام کارهای حتی ساده روزمره از سویی دیگر باعث شد کمی به خود بیایم و فکر کنم. انگار گاهی وقتی ما خیلی شلوغ میشویم یا شلوغ میکنیم، خدا برای این که ما را بخود بیاورد، راهمان را سد میکند تا در فرصت اجباری که به سبب این توقف نصیبمان میشود، کمی فکر کنیم. من در این روزها فهمیدم که نمیتوانم به خودم و تواناییهایم، مستقل از خواست خدا، تکیه کنم. فهمیدم اگر خدا نخواهد، کارهای فوقالعاده که سهل است، برای کارهای ساده روزمره هم انسان محتاج کمک دیگران میشود. به یاد آوردم که چه حیف ساعتهایی که من به خاطر مسالهای جزئی، غمگین و دلافسرده بودم ولی به پاهایم فکر نکردم که سالماند!
حالا به لطف خدا تا حد زیادی خوب شدهام. به گفته دکتر خطر رفع شده است و به زندگی عادی برگشتهام، ولی در خاطرم مانده که خدا را به خاطر چشمهایم، گوشهایم، زبانم، دستهایم، پاهایم و دیگر نعمتهایی که به قول خودش اگر بخواهی بشماری نمیتوانی، سپاس گویم.
در پناه حق