عزیز پدر
نویسندگان:
محمد مظاهری (کلاس دوم راهنمایی)
و
عارفه مظاهری (کلاس پنجم ابتدایی)
بهار سال 1375
بچّهها به پدر اصرار میکردند ولی پدر قبول نمیکرد. چگونه میتوانست عزیزترین فرزندش را به دست این برادران حسود بسپارد؟ ولی برادران باز هم اصرار میکردند. پدر داشت عصبانی میشد، آنان که حال پدر را تشخیص داده بودند دیگر پافشاری نکردند و سریع از آنجا خارج شدند. فردا دوباره نزد پدر آمدند و همان خواهش دیروز را تکرار کردند. این کار چند روز ادامه پیدا کرد. پس از چندی بالاخره برادران توانستند پدر را راضی کنند.
■
در صحرا سفره ناهار را پهن کرده، منتظر غذا بودند.
ناهار که تمام شد مشغول بازی شدند. اما هوا داشت کمکم تاریک میشد. باید به خانه برمیگشتند. پدر نیز منتظر و نگرانشان بود.
چند روز پشت سر هم به گردش رفتند تا این که برادر کوچک، دیگر عادت کرده بود و اگر یک روز به گردش نمیرفتند، بهانه میگرفت.
چندی بعد که باز به گردش رفته بودند به برادر کوچک گفتند: تو برای ناهار، آب بیاور. برادر کوچک به طرف چاه رفت. وقتی برای بیرون کشیدن دَلْو از چاه، خم شد یکی از بدترین برادرانش از پشت سر به او حمله کرد و او را به چاه انداخت و به خیال این که او را کشته است موذیانه خندید. آنان قبل از آن که برادر خود را به چاه بیندازند، پیراهنش را درآوردند و به خون گوسفندی آلوده کردند.
آری این کودک پاک و بیگناه «یوسف» بود. یوسفی که «عزیز پدر» بود.
عزیز یعقوب!
برادران پیراهن خونآلود یوسف را نزد پدر بردند و وانمود کردند که گرگ یوسف را خورده و پیراهن او را به عنوان مدرک نشان دادند. اما پدر بوی یوسف خود را میشناخت، این خون یوسفش نبود. ولی به روی خود نیاورد و نگفت که میداند دروغ میگویند.
■
از کنار چاهی که یوسف در آن بود، کاروانی میگذشت. یکی از کاروانیان برای بردن آب بر سر چاه آمد. وقتی مشغول بالا کشیدن دلو بود احساس کرد خیلی سنگین است. بالاخره به هر زحمتی بود آن را بالا کشید. وقتی دلو بالا آمد دید پسر بچهای نورانی و زیبا در آن است. خیلی تعجب کرد و ساربان را صدا زد و قضیه را برایش گفت. ساربان گفت: بردۀ خوبی است! آن را به مصر میبریم و به قیمت خوبی میفروشیم.
وقتی به مصر رسیدند یوسف را به بازار بردهفروشان بردند و او را به یکی از غلامان فرماندار مصر که برای خریدن بردهای به بازار آمده بود فروختند. یوسف در راه، از خدمتکار پرسید: مرا به کجا میبری؟
ـ تو را به قصر فرماندار میبرم. از این به بعد زندگی خوب و راحتی خواهی داشت.
فرماندار مصر که فرزندی نداشت، از یوسف خوشش آمد، چون یوسف پسری زیبا و باادب بود.
■
امّا در سرزمینی که یوسف در آن به دنیا آمده بود (یعنی کنعان) برادران از کار خود پشیمان شده بودند، امّا پشیمانی بیفایده بود. و یعقوب آنقدر گریه کرده که چشمانش نابینا شده بود.
■
یوسف در خانۀ فرماندار، زندگی راحتی داشت ولی از آن راضی نبود، چون خدمتکاران زن و همچنین زن فرماندار با وضع ناجوری جلوی یوسف حاضر میشدند، و رنج دیگری که یوسف داشت، زورگویی و ظلم حکومت مصر به مردم بیگناه بود.
مردم که زندگی راحت یوسف را در قصر فرماندار میدیدند که بردهای به عنوان پسر فرماندار است، به او حسد میورزیدند و تهمتهایی به او زدند. فرماندار نیز تحت تأثیر حرفهای مردم و درباریان قرار گرفت و یوسف را به زندان انداخت. در زندان دو نفر دیگر هم با یوسف بودند. یک روز صبح که آن دو رفیق همزندانی یوسف از خواب بیدار شدند، خوابی دیده بودند. یکی از آنان خواب دیده بود که دارد انگورهایی را میفشارد و برای پادشاه شراب میسازد. امّا رؤیای دیگری این بود که طبقی بزرگ از نان بر سر دارد و کلاغها از آن میخورند.
از یوسف خواستند که خوابشان را تعبیر کند. و یوسف رؤیای آنان را این گونه تعبیر کرد: هر دوی شما امروز از زندان آزاد میشوید. تو که طبقی از غذا بر سر داشتی و کلاغ ها از آن میخوردند، به میدان اعدام میروی و اعدامت میکنند. و امّا تو که شراب درست می کردی، پادشاه دستور میدهد که به قصرش بروی و برایش شراب بسازی. یوسف به او که قرار بود به قصر برود گفت: هنگامی که به قصر پادشاه رفتی به او بگو شخصی بیگناه در زندان است که فرماندار او را به زندان انداخته است.
سربازان به زندان آمدند و آن دو را از زندان بیرون بردند؛ یکی را به میدان اعدام و دیگری را به قصر پادشاه. او که به قصر رفته بود در ناز و نعمت قرار گرفت و جریان یوسف را از یاد برد. یوسف مدت زیادی در زندان ماند تا این که روزی اتفاق عجیبی روی داد، پادشاه خواب وحشتناکی دید و هراسان از خواب پرید.
خواب دیده بود که هفت گاو لاغر از رودخانۀ نیل بیرون آمدند و هفت گاو چاق را خوردند. دستور داد تا خوابگزاران حاضر شوند ولی آنان نتوانستند خوابش را تعبیر کنند. در این هنگام همزندانی سابق یوسف که حالا خدمتگزار پادشاه بود یوسف را به یاد آورد. نزد پادشاه رفت و گفت: «شخص بیگناهی در زندان فرماندار است که خوب خواب تعبیر میکند» و جریان خواب خود و آن دوستش را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه دستور داد یوسف را از زندان نزدش آوردند.
پادشاه رؤیای خود را برای او تعریف کرد.
یوسف خوابش را چنین تعبیر کرد: تا هفت سال دیگر بارندگی فراوان است امّا بعد از آن هفت سال خشکسالی میشود. پس، برای آن که مردم هنگام خشکسالی، گرسنه نمانند باید در هفت سال اوّل گندم بسیار ذخیره کرد.
پادشاه مصر که از یوسف و تعبیر خواب او خوشش آمده بود یوسف را وزیر کشاورزی و سرپرست خزانه و فرماندار مصر کرد.
در هفت سال اول یوسف گندمهای بسیاری ذخیره کرد و برای آن که خراب نشوند آنها را از خوشه جدا نکرد و با خوشه انبار کرد.
سرانجام آن هفت سال سخت فرا رسید. دیگر باران نبارید. کشتزارها خشک شدند. در این هنگام مردم نزد یوسف میآمدند و از گندمهای ذخیره شده به اندازه تعداد افراد خانوادهشان گندم میگرفتند.
خشکسالی به کنعان نیز سرایت کرده بود. یعقوب به پسرانش گفت: «در مصر شخص نیکوکاری است که به مردم گندم میدهد. شما به مصر بروید و به اندازه خانوادهمان گندم بگیرید.» ده برادر (منهای بنیامین، برادری که با یوسف از یک مادر بودند) به سوی مصر حرکت کردند. پس از چند روز راه پیمودن، به مصر رسیدند. نزد یوسف رفتند و از او درخواست گندم کردند. یوسف برادران خود را شناخت ولی به آنها چیزی نگفت.
برادران اصلاً فکر نمیکردند که شاید این مرد همان یوسفی باشد که در کودکی او را در چاه انداختند. برادران گندمها را از یوسف گرفتند و کالاهایی به عنوان بهای گندم به یوسف دادند. امّا یوسف کالاهایشان را به آنها بازگرداند و از آنها خواست که در سفر بعدی، برادر کوچکشان (یعنی بنیامین) را هم همراه خود بیاورند.
برادران به سوی کنعان روانه شدند.
مدتی با آن گندمها به سر بردند تا دوباره به گندم احتیاج پیدا کردند. بار دیگر بار سفر بستند و با بنیامین به سوی مصر روانه شدند. یوسف که باز برادران خود را میدید خوشحال بود.
شب بود. یوسف برادرانش را به قصر برد و به آنها گفت: امشب اینجا باشید فردا حرکت میکنید. برادران قبول کردند ولی نمیدانستند که در قصر برادر خود خوابیدهاند.
یوسف آن شب به خدمتکاران دستور داد تا کیسههای آنان را از گندم پر کنند و جام شاهی را در کیسۀ بنیامین قرار دهند.
فردا صبح وقتی برادران خواستند حرکت کنند، یوسف اعلام کرد جار بزنند که جام شاهی دزدیده شده. عدهای از سربازان به سراغ برادران آمدند و گفتند: باید کیسههای شما را هم بگردیم. آنان گفتند: ما فرزندان پیامبر خدا یعقوب هستیم و این کار ما نیست. ولی سربازان کیسههای برادران را گشتند تا این که جام را در کیسۀ بنیامین یافتند. یوسف بنیامین را پیش خود نگه داشت و به برادران گفت: ما دزد را یافتیم و با شما کاری نداریم.
برادران گفتند: یکی از ما را به جای بنیامین بگیرید. او پدر پیری دارد و از دوری او رنج میبرد.
یوسف به آنان گفت: ما به غیر از دزد کسی را نمیگیریم، اگر این کار را بکنیم از ظالمان خواهیم بود. برادران که مأیوس شدند به گوشهای رفتند و به مشورت پرداختند. برادر بزرگتر گفت: پدر از ما قول الهی گرفته است که بنیامین را سالم برگردانیم. من اینجا میمانم. شما نزد پدر بروید و آنچه گذشت را برای او باز گویید. برادران به کنعان بازگشتند و به پدر گفتند: پسر تو (بنیامین) دزدی کرد و فرماندار مصر او را پیش خود نگه داشت. اگر حرف ما را باور نمیکنی از کسانی که با ما همسفر بودند بپرس. پدر گفت: به مصر برگردید و بنیامین را آزاد کنید و دنبال یوسف هم بگردید.
برادران به مصر بازگشتند و نزد فرماندار مصر رفتند و به او گفتند: برادرمان را آزاد کن. پدرمان خیلی ناراحت اوست. او پاسخ داد: آیا یادتان هست با یوسف چه کردید؟ برادران با تعجب گفتند: آیا تو یوسفی؟
ـ بله من یوسفم.
برادران که از کار خود شرمگین بودند به معذرتخواهی پرداختند و گفتند ما را ببخش. ما اشتباه کردیم. انسان موجودی خطاکار است. یوسف گفت: من شما را بخشیدم و از شما کینهای به دل ندارم. آنگاه پیراهن خود را به برادرانش داد و گفت: به کنعان برگردید و این پیراهن را بر صورت پدرم بیندازید تا بیناییاش بازگردد و همراه با تمامی اعضای خانواده به مصر بیایید. دوباره برادران راهی کنعان شدند.
در این هنگام یعقوب در کنعان به اطرافیان خود گفت: «بوی یوسف به مشامم میرسد.»
اطرافیان گفتند: بعد از چهل سال هنوز از فکر یوسف بیرون نرفتهای؟
یعقوب به آنان گفت: چیزهایی از جانب خدا میدانم که شما نمیدانید.
بعد از چند روز برادران به کنعان رسیدند، نزد پدر آمدند و داستان را برایش بازگو کردند. پیراهن را روی چشمانش انداختند، دیدههایش بینا شد و همراه خانوادهاش به سوی مصر حرکت کرد.
یوسف زودتر سر راه پدر آمده بود و انتظار دیدار او را میکشید. پدر از راه رسید. یوسف از اسب پایین آمد، یعقوب نیز از اسب پایین آمد و پدر و پسر همدیگر را در آغوش گرفتند.
- ۹۲/۰۹/۱۵
سلام استاد
پس این مطلب نوشته ی فرزندانتون در کودکی شون بوده! یعنی این یک برداشت کودکانه از یک داستان قرآنیه. ما هم بچگی مون ازین دست کارا میکردیم.
خوب بود...