یک بیماری اجتماعی
از زبان مشاور
آسیه به مشاوره آمد. دختری است 28 ساله که بر اثر برخی از عوامل ناروای جامعه ما مجرد مانده است. دختر عاقلی است. اندیشناک زندگی آینده اش است. در بیان مسائل ازدواجش حریم نگه می دارد، اما حیایش، به زبان احادیث دینی، «حیای عقل» است.
گفت: «یادتان می آید چهار سال پیش خواستگاری داشتم و او را، با مشاوره با شما، رد کردم؟»
یادم نیامد. یادداشت هم نکرده بودم. توضیح داد و یادم آمد.
آن گاه گفت: «اگر او هنوز ازدواج نکرده باشد، چطور است بگویید دوباره به خواستگاری ام بیاید و قبول کنم؟»...
گفتم: چرا؟ چی شده؟!
گفت: « چهار سال از آن زمان گذشته و ازدواجم دیر شده و بسیاری از امتیازهای آن زمان را از دست داده ام. آن زمان آن آقا همتای من نبود، اما حالا چطور؟ شاید با این کاهش امتیازهای من، همتایم شده باشد.»
دلم سوخت، خیلی. لحظه هایی ساکت ماندم. بعد گفتم: تحقیق می کنم و جواب می دهم.
در باره آن پسر تحقیق کردم. هنوز ازدواج نکرده بود، اما ناهمتایی اش با آسیه، کم که نشده بود، بیش تر هم شدم بود. ازدواج این دو اصلا به صلاح نبود. همه چیزشان متفاوت بود، به ویژه عقیده و اخلاقشان.
وضعیت جدید پسر را به آسیه خبر دادم و گفتم: ناهمتایی شما با او به گونه ای است که با پایین و بالا رفتن امتیازها همتا نمی شوید.
سپس او را دلداری دادم و گفتم: ان شاءالله، بی تردید، شما با مرد شایسته تان ازدواج می کنید. به خدا توکل کنید. گذشت چهار سال چندان امتیازی از شما نمی کاهد که مجبور شوید با مردی که مناسبتان نیست ازدواج کنید و خود و او و یک نسل را آسیب بزنید... .
آسیه منصرف شد، اما دل من خیلی سوخت. تا مدتی می اندیشیدم که چرا جامعه ما حالش چنین بد شده؟! چرا آسیه و آسیه ها، با این همه لیاقت ها و شایستگی ها، چنین مظلوم می شوند؟!