نیکوترین شفاعت ( دختران و انتخاب همسر 3 )
نویسنده: شمیم یاس
از قدیم ها شنیده و خوانده بودم که امامانمان فرموده اند: از بهترین شفاعت ها، وساطت در ازدواج است. دلم می خواست این حدیث را عمل کنم، تا این که آن روز رسید:
مدام نگاهمان می کرد. ما هم که داشتیم شربت روضه را درست می کردیم، سرمان به کار خودمان گرم بود و زیاد متوجه نگاهش نبودیم. تا این که...رفت داخل حسینیه و با یک نفر دیگر آمد. با دست اشاره می کردند و حرف میزدند. دیگر کاملا متوجه شان شدیم. چند دقیقه بعد خانم دومی جلو آمد و سر صحبت را با مرضیه باز کرد و از او خواستگاری کرد. مرضیه جوابش را اینطور داد که من قصد ازدواج ندارم. و باز خانم اصرار می کرد و توضیح می داد که پسر چنین است و چنان! دیگر داشت حرف هایشان بالا می گرفت که جلو رفتم و خاتمه اش دادم.
در راه برگشت به مرضیه گفتم چرا اینطور گفتی؟ آیا واقعا نمی خواهی ازدواج کنی؟
از حرف زدن و جواب دادن طفره می رفت. نهایتا گفت: آره واقعا نمی خواهم ازدواج کنم. ولی می دانستم که این حرف دلش نیست.
از آثار به تعویق انداختن ازدواج، رد کردن بی مورد خواستگارها، بالا رفتن سن و... برایش گفتم و سپس خداحافظی کردیم.
روزهای بعد که او را می دیدم، اکثرا به شوخی بحث ازدواج را پیش می کشیدم و بعد به طور جدی ادامه اش می دادم. به مرور زمان فهمیدم که علت رد کردن پی در پی خواستگارانش، ترسی است که از ازدواج دارد؛ ترس از ازدواج های ناموفق که دراطرافیانش دیده بود.
به او حق می دادم که بترسد، اما ترس عاقلانه، نه ترس بازدارنده! گفتم: ما باید درس بگیریم از ناکامی های دیگران و علت را جستجو کنیم و در زندگی خودمان عکسش را اجرا کنیم، مثل حکمت « ادب از که آموختی ؟ ازبی ادبان». ما نیز باید "موفقیت از که بیاموزیم؟ از شکست خوردگان". آدمی که نمی تواند غذا نخورد، چون شاید چند نفری هم در اثر بی احتیاطی خودشان مسموم شده اند!
چون دوستی مان نزدیک تر شده بود، بعد ها موارد خواستگارانش را برایم می گفت و من هم در حد بضاعت یاری اش می کردم.
رفت و آمد خواستگارها به خانه شان زیادتر شده بود. اوائل خیلی شک و تردید و اضطراب داشت، اما این ها هم به مرور زمان رنگ باخت و با تشویق های مکرر من و البته خانواده اش مصمم تر شد.
رفت و آمدها همچنان ادامه داشت، تا این که یک روز که به مسجد محله مان رفته بودم ، خانمی نزدم آمد. چهره اش برایم آشنا بود. گفت از همسایگان کوچه رو به روی مسجد است. مرا می شناخت و روابط خوب اجتماعی ام را می دانست. به همین دلیل خواست تا کسی را برای برادرش معرفی کنم. من هم که ناخواسته وارد میانجی گری ازدواج شده بودم، شرایطشان را پرسیدم و چند نفر را به ایشان معرفی کردم که یکی شان مرضیه بود.
فردا صبح گوشی تلفنم زنگ خورد. مرضیه بود! گفت: خانواده ای با این مشخصات می خواهند به خواستگار ی بیایند. تو معرفی کردی؟ گفتم: بله. و... گویا خیلی عجله داشتند.
طی چند روز، همه چیز این وصلت جور شد . یکی یکی خبرهای خوش به گوشم می رسید: با هم صحبت کردیم، مناسب بود. تحقیق کردیم، مناسب بود. منزلشان رفتیم، مناسب بود. آزمایش دادیم، جواب بی اشکال بود.
درباره مهریه و... نیز با من مشورت کرد و خدا را شکر، با قناعت طرفین، همه چیز به خوبی پیش رفت.
در گام به گام این ماجرا، از خوشحالی، قند در دلم آب می شد... .
در روز میلاد خجسته امام علی علیه السلام عقد کردند. الاهی خوشبخت باشند و خوشبخت بمانند. پیوندشان مبارک.
- ۹۳/۰۳/۰۴
قبل از ازدواجم قسم خوردم بعد از ازدواج، مثل خیلی از اطرافیانم اینقدر بیتفاوت زندگی نکنم و هر وقت که توانستم و در حد بضاعتم به معرفی یا آشنایی یا حتی همین همفکری که خودش مشروط به صلاحیت کار خیلی بزرگی است، برای ازدواج کمک کنم. مستقیم یا غیر مستقیم.
الحمدلله تابحال فراموشش نکردم و درگیر روزمره گی نشدم اما این را هم بگویم که کار سختی است که مشکلات و سختیهای زندگیت باعث نشوند که این مسائل را فراموش کنی.
با همسرم هم مطرح کردم که این کار را انجام میدهم اما به قول یکی از عزیزان، که میگفت: باید تلاش کنی تو را به این صفت و کار نشناسند (تقریبا شبیه شغل شدن، البته با حقوق الهی) ولی تا میتوانی این کار را انجام بده.
میدانید، چون به چشم خودم دیدم میگویم؛ گاهی وقتها کاهلی یک نفر باعث میشود امید از دل کسی برود یا حتی تغییر مسیری در زندگی کسی به وجود میآورد و بالعکس البته.
به هر جهت حالا که ازدواج کردم برای معرفی افراد به یکدیگر، به همراهی خوبانی که آنها نیز دغدغه های اینچنینی داشته اند و سلامت اجتماعشان برایشان بسیار گرانبهاست، حتی شده در حد یک معرف یا واسطه ی ناشناس، این کار را انجام میدهم تا سهمی داشته باشم.
از شما واقعا واقعا واقعا برای این آگاهی که دادید ممنونم
و میخواهم از هر کسی که در این راه تلاشی کرده، از قول تا فعل صمیمانه تشکر کنم و بگویم اندازه ی اجر شما را فقط خدا میداند.