در خلوت کوهستان ( برگی زرین از کتاب «نبرد بی برنده» )
>>از زبان مشاور
آقای کرامتی، که مردی چهل ساله بود و قبلا ندیده بودمش و نمی شناختمش، نزدم آمد و گفت:
«من با مراجعان دیگرتان فرق دارم. من نیامده ام که با شما مسئله ای یا مشکلی را مطرح کنم و راه حل و راه چاره بخواهم، بلکه تجربه ای گرانبها کسب کرده ام و می خواهم آن را بیان کنم؛ شاید سودمند باشد. همان گونه که زکات علم، آموختن آن به دیگران است، می خواهم به شکرانه ی کسب این نعمت و اندوختن این تجربه ی ارزشمند، زکات آن را با بیان آن برای شما بپردازم، تا شایددر مشاوره ها ونوشته هایتان به کار آید و دیگران از آن بهره مند شوند. من برای به دست آوردن این نعمت، بهای سنگینی پرداختم و برای تحصیل آن بسیار رنج بردم؛ حالا می خواهم آن را رایگان در اختیار دیگران بگذارم؛ برای خوشنودی خدا و سپاسگزاری از او برای عطای این موهبت...»
او را تحسین کردم و به او آفرین گفتم که چنین خیرخواه است و برای دریافت نعمت، خدا را شاکر است و برای پرداخت زکات آن، سخاوتمند است. آن گاه چشم در چشمانش و گوش به دهانش ، آماده ی دریافت تجربه اش شدم؛ تجربه ای که او آن را گوهری گرانبها و بی بدیل می شمرد.
آقای کرامتی بیان حکایت خویش را چنین آغاز کرد:...
«بیست سال پیش ازدواج کردم. دوران نامزدی و عقد من و همسرم ، سرخوشانه و عاشقانه گذشت، تا اینکه عروسی کردیم و زیر یک سقف رفتیم و زندگی مشترکمان به طور جدی و رسمی آغاز شد. دو سه ماه اول به خوبی و خوشی گذشت ، اما آرام آرام در اخلاق و رفتارمان تغییراتی به وجود آمد. با اینکه از زندگی مان راضی بودیم ، اما گاهی وقت ها بر سر بعضی از کارها و به خاطر بعضی از مسائل ، بگو مگو میکردیم. این بگو مگوها رو به بالا میرفت و گاهی به جدال میکشید. پس از چند ماه ، گاهی باهم دعوا میکردیم. دعواهایمان از مسائل کوچک شروع میشد ؛ مثل دعواها ی بچه ها؛ به هم ایراد میگرفتیم، به هم گیر میدادیم، از هم عیب جویی میکردیم، کشمکش داشتیم، گاهی برای اثبات نظر خود و رد نظر دیگری استدلال میکردیم؛ اما هیچوقت دلیل های هم را نمی پذیرفتیم.
کم کم صداهایمان بلند می شد، اعصابهایمان تحریک میگشت، دست و بدن هایمان به لرزه می افتاد، دهان هایمان خشک و تلخ میشد، مهار زبان و فکرمان از اختیارمان بیرون میرفت؛ به همدیگر ناسزا میگفتیم، فحش میدادیم و گاهی کارمان به کتک کار ی می کشید که معمولا قهر طولانی در پی داشت.
همیشه و بی استثنا ، بعد از هر نزاع و پس از فروکش کردن آتش کاری هایمان و گذشت زمان و آرام شدنمان، هر دو می فهمیدیم که هیچ فایده ای عایدمان نشده و هیچ اصلاحی انجام نگرفته و همه اش ضرربوده ؛ اما هرکداممان دیگری را مقصر می دانست و هرگز خود را مقصر ومسئول نمی دانست. گاهی من در دلم و نزد عقل و وجدانم می فهمیدم تقصیر کارم ، اما چنان لجباز شده بودیم که نمیتوانستم اعتراف کنم. همسرم نیز هرگز کوتاه نمی آمد و همیشه من را مقصر می دانست و هیچوقت به تقصیر خود اعتراف نمی کرد. در دل و عقل و وجدانش هم نمیدانم چه می گذشت.
پانزده سال بر این منوال گذشت و ما دیگر جوان نبودیم ؛ میانسال شده بودیم ، چهار فرزند هم داشتیم؛ اما مجادله ها و ستیزه گری هایمان-که کهنه و گسترده شده بود- همچنان ادامه داشت. چند بار نزد چند نفر به مشاوره رفتیم، اما سودی نبخشید ، چون ما سخت لجباز شده بودیم و در مشاوره ها به دنبال اصلاح امور نبودیم، بلکه دنبال محکوم کردن یکدیگر بودیم. به این دلیل، نه رهنمودهای مشاوران ، گره گشا بود و نه نصایح ناصحان، کارساز. اعصاب هایمان ضعیف ، روان هایمان افسرده ، زبان هایمان هرزه گو ، فرزندانمان پژمرده و غمگین و نگران، حیاهامان ریخته، دنده هایمان در برابر زشت گویی و زشت کاری پهن ،و ایمان هایمان ضعیف شده بود. ما هردو ، مذهبی بودیم ؛ اما این مجادله های طولانی و هرزه گویی ها و دیگر گناهانی که در این نبرد باطل و بیهوده گریبانگیرمان می شد،دیگر عقیده و ایمان چندانی برایمان باقی نگذاشته بود.
تا اینکه برای من سفری یک ماهه پیش آمد و باید یک ماه از خانواده دور می بودم. بار سفر بستم. همسرم نه تنها از دور شدن یک ماهه ام ابراز ناخشنودی نکرد، بلکه خرسند به نظر می رسید، و این طبیعی بود ، زیرا عشق و علاقه ای میانمان باقی نمانده بود؛ آتش مجادله ها و مبارزه ها، نه تنها شاخ و برگ درخت محبت هنگام ازدواجمان و آغاز زندگی مشترکمان را سوزانده بود، بلکه ساقه و ریشه های عشق مشترکمان رانیز خشکانده بود. فرزندان هم چندان ابراز ناخرسندی نکردند؛ آنان نیز گویا ازاین آتش بس یک ماهه و نفس راحتی که می توانستند در این مدت بکشند، خرسند بودند. اما من چه حالی داشتم؟ نمیتوانم وصف کنم ؛ فقط بگویم که حال بدی داشتم.
بار سفر رابستم و چند جلد کتاب ، که یکی شان اخلاقی بود ، باخود برداشتم و رفتم. آن جا که رفتم، خلوت و ساکت بود و کارم اندک بودو بیشتر وقتم درتنهایی می گذشت. بخشی ازاین تنهایی را برای اندیشیدن درباره زندگی نابسامان و آشوب زده مان صرف میکردم و بخشی را هم برای مطالعه ی کتاب ها گذاشته بودم. این دو برنامه برایم مفید بود. نیمی از ماه گذشته بود که احساس بهبودی روحی و اخلاقی کردم؛ مطالعه ها و اندیشیدن هایم شروع به ثمر دهی کرد.
تا اینکه عصر یک روز، در دامنه ی کوهی داشتم آن کتاب ا خلاقی را میخواندم که به حدیثی رسیدم و ناگاه معجزه ای رخ داد. خواندن آن حدیث و شرح و توضیحی که مولف کتاب در پی آن داده بود، راه رهایی از آن باتلاق نکبت بار پانزده ساله را به من نمایاند.»
آقای کرامتی آن کتاب اخلاقی را از کیف خود بیرون آورد و آن را گشود و صفحه ی مورد نظرش را آوردو کتاب را به گونه ای گرفت که هردو نفرمان آن مطلب را ببینیم. اوبه مطالعه ی من اکتفا نکرد ، بلکه برای اینکه احساس فرخنده ی برافروخته اش را بخوبی بنمایاند ، آن حدیث و شرح و توضیح مولف کتاب را با صدای خوش طنین خواند:
«مراء وجدال در مباحثه ، یکی از همان نزاع هایی است که ضابطه ای ندارد. در روایات داریم که:
اترک المراء و ان کنت محقا [1]
مجادله را ترک کن ، اگرچه حق با تو باشد.
اگر دیدید که گفتگوی با دیگری به ممارات کشیده است و طرف شما قصدش حق جویی نسیت بلکه حق را لگدمال کرده، فقط می خواهد پنبه ی شما رابزند ،گفتگوی با او چه سودی دارد؟ در چنین مواردی انسان باید بلافاصله خود را از صحنه بیرون بکشد حتی اگر حق با او باشد و شکست خورده به نظر برسد زیرا به قول مولوی، طرف مقابل نزاع، خیال اندیش است؛ یعنی نوعی اندیشه ی خاص در ذهن دارد که شما اگر هزار دلیل هم بیاورید سخن شما راهم حجتی به نفع خویش خواهد گرفت. از این رو، سخن شما نه تنها آتش را خاموش نمی کند، بلکه آنرا افروخته تر خواهد کرد. اصولا این میدان، میدان دلیل نیست، بلکه چکاچک خصومت هاست که درآن بلند است.
هر درونی که خیال اندیش شد چون دلیل آری، خیالش بیش شد
چون سخن در وی رود علت شود تیغ غازی دزد را آلت شود
پس جواب او سکوت است و سکون هست با ابله سخن گفتن جنون
... مراء جدالی خود فزاینده است و معیاری برای تو قفش وجود ندارد. میدانی است که درآن، هیچ یک از طرفین سخن دیگری را نمی شنود و در این میان حق نه تنها هویدا نمی شود، بلکه لگد کوب می گردد.همه ی اختلافات حاصل از رذائل اخلاقی ، مانند کینه و حسد و ظلم و دروغ و غضب ، چنین اند؛یعنی خود فزاینده اند.
یک ظلم به ظلم دیگر و یک دروغ به دروغ دیگر منجر میشود. هیچ گاه با فحش دادن نمیتوان فحش دهنده ای را متوقف کردو با ظلم نمیتوان باب ظلم را بست. نزاع دو ظالم یا دو دشنامگو ، پایان که ندارد هیچ، بلکه رو به فزونی است.»
آقای کرامتی، پس از خواندن آن متن ، مکثی کرد و نفسی تازه نمود. من همچنان ساکت و منتظر شنیدن دنباله ی سخنان او بودم ؛ سخنانی که اکنون به جای حساسی رسیده بود و آدمی را به فهمیدن فرجام آن ماجرای پر فراز و فرود ، شوقناک میکرد. او سخن خود را چنین ادامه داد:
«این حدیث و شرح آن را چند بار خواندم و خود را سخت تحت تاثیر آن یافتم.این حدیث ،حدیث زندگی غمبار ما و نیز دارو و درمان درد کهنه شده ی پانزده ساله مان بود. خودم و همسرم را به یک اندازه مخاطب این سخن یافتم؛ هر دو به یک اندازه، نه کم و نه بیش. آن گاه کتاب را بستم و از آن دامنه ی کوه به خورشید نگاه کردم که در حال غروب بود. در آن فضا ی آرام و زیبا و اندیشه برانگیز نزدیک غروب، خود را درحالتی عجیب و دگرگون یافتم. پس از پانزده سال، ناگهان متحول شدم . احساسی عرفانی همه ی وجودم را فرا گرفت. خود را هدایت شده یافتم. چون قبلا هرگاه به ستوه می آمدم، یا هر وقت حالی پیدا می کردم، از خدا می طلبیدم که یاری وهدایتم کند، یقین کردم که دعایم مستجاب شده و خدا مرا به این سفر و این مکان آورده تا زمینه ی هدایتم فراهم شود و راه راست و درست را نشانم دهد.
شب شد و من همان جا نماز خواندم و چند ساعتی در تنهایی و تاریکی و سکوت راز آمیز کوهستان ماندم و مناجات و اندیشه کردم و خدا را سپاس گفتم. چنان از شوق و خرسندی ، سرشار شده بودم که گرسنگی و خواب را احساس نمی کردم. نیمه شب به منزل باز گشتم و در اندیشه ی صبح بودم که به همسرم تلفن کنم. از آن وقت که به این سفرآمده بودم، حتی یک بار هم به همسر و فرزندانم تلفن نکرده و برایشان نامه ای ننوشته بودم. آنان نیز از احوال من خبری نگرفته بودند. این چیزها دیگر برایمان اهمیتی نداشت. اما حالا شدیدا میل پیدا کرده بودم تلفن کنم و صدای همسر و فرزندانم را بشنوم وبا آنها صحبت کنم. درآن نیمه ی شب، در آن جایی که بودم، دسترسی به تلفن نداشتم، و گرنه همان نصفه شب تماس میگرفتم. آن شب گذشت، اما چگونه؟ نمیتوانم وصف کنم.
فردا صبح زود، همین که مخابرات محل باز شد، اولین مشتری اش بودم. در ذهنم آماده کرده بودم که به همسرم چه بگویم. گوشی را که برداشت ، تعجب کرد و جا خورد. اول با سردی برخورد کرد، اما من چنان با شور و شوق و عاشقانه حرف میزدم که او نیز آرام آرام گرم و شاداب شد. از اینکه چرا تا آن وقت تماس نگرفته بودم و حالا چه شده که تماس گرفته ام،چیزی نپرسید و گله ای نکرد، چون انتظار ی نداشت؛ اما من ازینکه دیر تماس گرفته بودم، عذر خواهی نمودم و از دوری او ابراز دلتنگی کردم. طفلکی سخت غافلگیر شده بود.نمی دانست چه بگوید و چه جوابی بدهد.
حدود نیم ساعت صحبت کردیم؛ بیشتر من می گفتم و او می شنید.حرفهای دوران نامزدی و روز گار عاشقی و جوانی و آغاز زندگی مشترکمان به زبانم می آمد ومن ، بی پروا ، آن ها را نثارش میکردم. چند بار گفتم دوستت دارم. او هم یک بار گفت: من هم همینطور.
مسئول مخابرات تذکر داد که مشتریان منتظرند، چون یک باجه بیشتر نداشت. همسرم متوجه تذکر مسئول مخابرات شد. احوال فرزندانمان را پرسیدم و یک خداحافظی عاشقانه و سوز ناک کردم.
به منزل که رسیدم ، یک نامه ی مفصل برای همسرم نوشتم؛ نامه ای عاشقانه و جوانانه. از نزاع ها و دعواها هیچ ذکری به میان نیاوردم و حتی معذرت خواهی و این گونه حرف ها را که یادآور آن تلخی هابود نیز مطرح نکردم. با یک شعر آبدار عاشقانه ، نامه را تمام کردم و آن را با پست دو قبضه فرستادم. چند روز بعد نامه ای از همسرم رسید؛ جواب نامه ی من. او هم دو قبضه پست کرده بود. با تمام وجود شادمان شدم. نامه ای خوب و مودبانه نوشته بود. شور و حال نامه ی من را نداشت، اما جان مایه ی عشق و وفا درآن یافت می شد و عجیب بود که او نیز درباره ی مجادله ها و دلخوری های گذشته ، هیچ ننوشته بود.
خدا را شکر کردم و آماده ی باز گشت شدم. برای همسرم هدیه ای که میدانستم دوست دارد، تهیه کردم و به خانه بازگشتم. وقتی به خانه رسیدم که خوشبختانه همسرم در خانه تنها بود. بی مقدمه، او را در آغوش کشیدم و به گریه افتادم. هیچ نمیگفتم ، او هم چیزی نمی گفت. فقط او را درآغوشم میفشردم و گریه میکردم. صدای گریه ام بلند شد. صدای گریه ام را خفه نکردم و چون در خانه تنها بودیم، باکی از صدای بلند گریه نداشتم. همسرم نیز آرام آرام به گریه افتاد. نمیدانم چه مدت گریه کردیم، اما همین را فهمیدم که آن قدرگریه کردم که عقده ها و بغض ها و کینه ها و کدورت های کهنه شده و رسوب کرده ی چندین ساله، از حلقوم دل و جانم بیرون ریخت و راحت شدم. همسرم نیز آرام شد و آرامش گرفت. او چون فهمیده بود که من نمی خواهم درباره ی تغییر و تحول احوالم و چگونگی و عوامل آن چیزی بگویم، در این باره چیزی نمی پرسید. او خیلی باهوش و زیرک است.
من هرگز درباره ی ماجرای «غروب کوهستان و معجزه ی آن حدیث » چیزی به همسرم نگفتم، درباره ی لزوم و فایده ی ترک مجادله به او پندی ندادم، آن حدیث را برایش نخواندم ، این کتاب را به او ندادم که بخواند؛ فقط و فقط یک کار کردم و آن این بود که خودم دیگر هرگز با همسرم مجادله و ستیز نکردم و همین باعث شد که این دیو شوم از زندگی مان بیرون برود. آن تحول که در جان من ایجاد شده بود، به همسرم نیز سرایت کرد ومجادله و نزاع، برای همیشه از زندگی ما زدوده شد. و الحمدلله.»
[1]: امام صادق (ع) ، وسائل الشیعه، ج 6،ص9.
من بیست و هشت سالمه ؛ لیسانسه ام و از نظر ظاهری مورد پسند عامم . در خانواده ای ساده و مذهبی متولد شدم . علی رغم دعاهای فراوانی که جهت همسفر شدن با فردی متین و متدین رو میکنم هنوز موقعیت ازدواج پیدا نکردم . چطور میتونم به آینده امیدوار باشم و درجه توکلم رو بالا ببرم.