اعتکاف و ازدواج
» وساطت برادرانه
در آموزههای دینی ما آمده است:
الأَخُ الأکبَرُ بِمَنزِلَةِ الأَبِ؛[1]
برادر بزرگتر، به منزلت پدر است.
یکی از وظایف پدر، ساماندهی ازدواج و زندگی مشترک فرزندان است. چون برادر، چونان پدر است، دربارۀ ازدواج خواهرانش وظیفه دارد و باید ایفای نقش پدرانه کند.
نمونهای خجسته...
اکنون این نمونۀ خجسته را بنگرید:
اعتکاف و ازدواج
اوّل بار بود که اعتکاف را تجربه میکردم. بیشتر اعتکاف کنندگان، جوانان بودند. هرکس در حال خودش بود و با خدایش راز میگفت و نیاز میطلبید. من هم رازها و نیازهایی داشتم. یکی توفیق در درسهای دانشگاهم بود و چند خواستۀ دیگر.
شب جمعه، بعد از افطار، در شبستان مسجد، در احوال و افکار خودم سیر میکردم و با خدایم راز میگفتم، که دستی روی شانهام نشست. به خود آمدم. به صاحب دست نگاه کردم. آقای هوشیار بود؛ خیاط محله مان؛ آن خیاط خیراندیش و نیکوکار. از دست اندرکاران اعتکاف امسال هم بود.
سرش را نزدیک آورد و گفت: «امیر آقا، میشود چند دقیقهای به حیاط مسجد بیایی؟»
گفتم: بله. و برخاستم و همراه ایشان رفتم. لب حوض مسجد، که وسط حیاط بود، نشستیم. گفتم: بفرمایید. در خدمتم.
خیاط مهربان، مهربانانه گفت: «امیرجان، به ازدواج فکر کردهای؟»
ساکت ماندم و سرم را زیر انداختم. آقای هوشیار بر میزان مهربانی اش افزود که شرمم آزارم ندهد و گفت:«چه خوب است که در این چند شب و روز اعتکاف، ازدواج را هم در فهرست دعاهایت بگذاری، بلکه آن را در صدر فهرست بیاوری.»
بعد، با مهربانی برادرانه، خداحافظی کرد و سراغ کارهای اعتکاف رفت. من چند دقیقه ای تنها لب حوض نشستم و به حرفهای خیاط نیکخواه اندیشیدم و بعد به شبستان رفتم و به دعا نشستم و دعایی را که آقای هوشیار توصیه کرده بود، به دعاهایم افزودم.
فردا صبح، برای نماز، با ایشان در یک صف و کنار هم بودیم. پس از نماز گفت: «امیر آقا، به لیست دعاهایت اضافه کردی؟»
گفتم: بله. و هر دو خندیدیم.
با این که از قبل به آقای هوشیار علاقه داشتم، اما محبتها و توجههای این روزهایش ارادتم به ایشان را بیشتر کرده بود. خواهان همنشینی و هم صحبتی با او بودم. گهگاه به بهانۀ کمک به او، در کارهای اعتکاف، نزدش میرفتم. رابطه مان، هر ساعت، گرمتر میشد.
در انتهای شب
شب آخر اعتکاف بود. میخواستم بهرۀ نهایی را ببرم. تا سحر عبادت و دعا میکردم. دعایی را که آقای هوشیار سفارش کرده بود، چند بار گفتم و از خدا خواستم که مونسی نصیبم کند که خیر دنیا و آخرت را داشته باشد.ناگهان فکری به ذهنم رسید. نزد آقای هوشیار رفتم و گفتم: عرضی دارم.
گفت: «ان شاء الله خیر است. تا بعد از نماز صبح صبر میکنید؟»
گفتم: بله.
بعد از نماز صبح، لب همان حوض، با آقای هوشیار خلوت کردیم. لحظه هایی به سکوت گذشت. سپس ایشان گفت: «امیر جان، چه میخواستی بگویی؟»
گفتم: با اصل ازدواج مسئلهای ندارم، بلکه خواهانم، اما موردی را نمی شناسم.
گفت: «در همین محلۀ خودمان دختر خوب، که مناسب تو باشد، وجود دارد.»
گفتم: اما من کسی را نمی شناسم.
گفت: «خانواده تان چطور؟»
گفتم: تا جایی که میدانم، آنها هم کسی را برای این منظور نمی شناسند.
گفت:«یک دختر مناسب شما هست که حاج آقا، امام جماعت مسجدمان، او را خوب میشناسد.»
گفتم: شما چطور؟ او را خوب میشناسید؟
گفت: «بله.»
گفتم: من خجالت میکشم با حاج آقا مطرح کنم. لطفاً شما آن دختر را معرفی کنید تا مادر و خواهرم را به خواستگاری اش بفرستم.
آقای هوشیار سکوت کرد؛ سکوتی متفکرانه. بعد از تأمّل و تفکّر گفت: «او خواهر خودم است. با شناختی که از او و تو دارم، شما را مناسب هم میدانم. اما این یک پیشنهاد است. نظر تو و خواهرم اصل است.»
شرم کردم. شادمان شدم. سرم را زیر انداختم. در دلم با خود نجوا کردم: اگر خواهر مانند برادر باشد، زَهی سعادت. دعایم مستجاب شده است. بعد، با چشمان فرو خوابانده و صدای کوتاه، گفتم: شما برادر بزرگ مایید. حتماً صلاح ما را در نظر دارید. و ساکت شدم.
آقای هوشیار گفت: «خوب، امیر جان، فکرهایت را بکن. اگر نظرت مساعد بود، خبرم کن تا با خواهرم هم صحبت کنم. اگر او هم موافق بود، مسئله را با خانوادهها مطرح میکنیم و باقی کارها.»
بعد از اعتکاف به مغازۀ خیاطی آقای هوشیار رفتم و، با قدردانی از لطف ایشان، نظر موافقم را اعلام کردم. ایشان هم مسئله را با خواهرش مطرح کرد. او نیز موافقت اولیهاش را اعلام کرده بود. و چنین شد که به خواستگاری رفتیم و چند جلسه گفتگو کردیم و مشاورۀ پیش از ازدواج کردیم و باقی قضایا ... و عقد کردیم.
اکنون چهار سال از ازدواجمان میگذرد. زندگی بسیار خوبی داریم. خدا را شکر.
- ۹۴/۱۲/۱۹
سلام و احترام
چنین اتفاقاتی جز لحظات شادی آفرینه. پیوند بین دو جوان آن هم با شیوه ای هوشیارانه واقعا آفرین داره.