برشی از کتاب «شیخ بیخانقاه»
طلاق ناعاقلانه
همهٔ مردم مارون خوب میدانستند که حاجآخوند دشمن طلاق است. هیچوقت اجازه نمیداد کسی از طلاق پیش او صحبت کند. حتی اگر موضوع صحبت به روستایی دیگر و افرادی دیگر مربوط میشد، باز هم حاجآخوند روی ترش میکرد و بیرغبتی و مخالفت خود را نشان میداد.
میگفت طلاق «اَبغَضُ الاَشیاء» است. پیامبر ما که پیامبر رحمت است، پیامبر ما که خداوند دربارهاش فرمود: «اِنّکَ بِاَعیُنِنا»؛ چشمان ما به توست، وقتی میگوید «اَبغَضُ الاَشیاء عِندی الطّلاق» دیگر جایی برای سخن باقی نمیماند.
آن وقت این بیت مثنوی را با آواز میخواند:
تا توانی پای منه اندر فراق
ابغض الاشیا عندی الطلاق
میگفت نباید در زندگی خانوادگی کارد به استخوان برسد و راهی جز طلاق نماند؛ بهخصوص وقتی پای بچهها در میان باشد. به همین خاطر، کسی ماجرای طلاقی را در مهاجران به یاد نداشت. به عروسان جوان سفارش میشد «با پیراهن سپید به خانه شوهر میروید و با کفن سفید بیرون میآیید». اصل بر دوام زندگی، تحمل سختیها و سازگاری با هم و همراهی بود.
روزی زمزمه توی ده پیچید که لیلا، عروس حشمت - قصاب مهاجران - با شوهرش صمد، اختلاف دارند.
بعضی میگفتند: صمد نمیسازد.
بعضی میگفتند: لیلا نمیسازد.
بعضی میگفتند: زن حشمت فتنه میکند... .
لیلا دختر تنهایی بود که مادرش را وقت تولد از دست داده بود... .
لیلا میگفت اگر اقبالم بلند بود، مادرم را آل نمیبرد، دختر نمیشدم، صمد حشمت به رویم اخم نمیکرد و پدر و مادرم را فحش نمیداد تا به دندان بگزم و ساکت باشم، تا وقت قالی بافتن، اشک از چشمم سرازیر شود و رنگ خامهها را تشخیص ندهم، رنگها را نشود ببافم و عقب بمانم، سرکوفت بشنوم و توسری بخورم. عرصه برایم تنگ شده، کاش راهی پیدا میشد. خانهٔ پدری هم ندارم که چند روزی بروم قهر... .
یک روز سکینهخانم، همسر حاجآخوند، به حاجآخوند گفت: صمد لیلا را کتک زده، لیلا تب داشته، ناخوش بوده، طرف قالی که باید میبافته عقب مانده، ظرفها را نشسته، صمد خلقش تنگ شده، آتشی شده و با مشت زده تو سر لیلا. حالا لیلا سرگیجه پیدا کرده، صمد هم گوشهٔ خانه کز کرده، مرتب سیگار اشنو دود میکند.
حاجآخوند به عصمت، عروسش، گفته بود بیا برویم خانه حشمت، با آنها درباره لیلا صحبت کنیم. شب برویم، مناسبتر است... .
وقتی حاجآخوند درِ خانهٔ حشمت را باز کرد و با صدای بلند یاالله گفت، حشمت و زنش جلدی بهسمت در آمدند، سلام کردند و تعارف.
حاجآخوند پرسید: صمد خانه است؟
گفتند: بله.
لیلا گرفته و غمگین بود. وانمود میکرد که از آمدن ما خوشحال است، اما سایهٔ غم از چشمهایش کنار نمیرفت.
حاجآخوند گفت: شنیدهام دخترم لیلا آزار میبیند. نمیخواهم بپرسم چرا؟ آمدهام لیلا را ببرم خانهٔ خودمان. پیداست قدرش را نمیدانید.
لیلا بغض کرده بود.
صمد اخم کرد و گفت: حاجآخوند، مگر میشود زن چند تکه ظرف نشوید؟
حاجآخوند گفت: بله که میشود. اگر دستش درد کند، اگر ناخوش باشد، مرد خانه باید کمک کند.
صمد گفت: یعنی مرد خانه برود کنار [نهر] نایه، قاطی زنها کاسه بشوید؟!
حاجآخوند گفت: بله، چه اشکالی دارد؟ چند سالی است که سکینهخانم نمیتواند لباس و ظرف بشوید. من خودم، تا چشم محسن و عصمت را در میبینم، آخرهای شب، کنار نایه، ظرف میشویم. اگر میخواهی لیلا همینجا بماند، راهش این است که قول بدهی و کمک کنی. یک شرط هم دارد.
صمد گفت: چه شرطی؟
حاجآخوند گفت: فردا صبح، من هم کمک میکنم، میرویم کنار نایه ظرف شستن. اگر هم تو نیایی، من میآیم ظرفهای شما را میشویم.
حشمت و زنش هول شده بودند، گفتند: پناه بر خدا حاجآخوند! هم خجالت خودمان، مگر میشود شما بیایید کنار نایه کاسه شستن؟
حاجآخوند گفت: چرا نمیشود؟ در قرآن خدا گفته شده که مرد نباید ظرف یا لباس بشوید؟ یا گفته شده شستوشو کار زن است؟ یا پیامبر خدا چنین حرفی زده است؟ زندگی با مدارا و مروت و سازگاری ممکن است.
نه لیلا شوهری بهتر از صمد پیدا میکند، نه صمد زنی بهتر از لیلا. این دختر جواهر است. میدانید در مارون، ما طلاق نداریم. هرکس بخواهد زنش را طلاق بدهد، باید از مارون برود. شما که خدا را شکر، دو تا بچه هم دارید. صمد! فردا صبح میآیم اینجا. دو ساعتی بعد از بالا آمدن آفتاب، باهم ظرفها را کنار نایه میشوییم. همهٔ زنهای مارون هم میبینند. مردها هم میبینند. مسجد هم صحبت میکنم. اگر نیایی، من و عصمت میآییم و ظرفها را میبریم و میشوییم.
صبح روز بعد که حاجآخوند به خانهٔ حشمت رفت، حشمت گفت: صمد صبح زود، نیمساعتی بعد از اینکه آفتاب بلند شد، رفت کنار نایه همه ظرفها را شست. خوب هم شست! پیشانی لیلا را بوسید و از لیلا خواست او را ببخشد. خنده به لبهای لیلا برگشت.
از آن وقت، گاهوبیگاه میدیدیم برخی مردان مارون میآیند کنار نایه و ظرف یا لباس میشویند.
باورش سخت بود، برخی میگفتند ظرفشستن مرد، اسباب سرشکستگی
و عار است، اما وقتی دیدند حاجآخوند کنار نایه دارد کاسه بشقابهای سفالی یا لباس میشوید، دیگر کسی حرفی نزد.
📚 مهاجرانی، عطاءالله، شیخ بیخانقاه، ۱۳۹۸، تهران، امید ایرانیان، از صفحههای ۳۴ و ۴۴، با اندکی تلخیص
- ۹۹/۰۲/۰۵