به یاد شهید ششماهه
یا علیاصغر!
... وسط بیابون بنزین تموم کردیم.
خونوادهم توی ماشین بودن. تقریباً نزدیک ظهر بود و هوا خیلی گرم.
گالن چهارلیتری رو برداشتم و اومدم کنار ماشین وایستادم. شروع کردم به دستبالاکردن واسه ماشینایی که بهسرعت از کنارم رد میشدن.
ساعتی گذشت و کسی نایستاد.
کلافه شده بودم. از من بدتر، زن و بچههام توی ماشین خیلی از این وضعیت شاکی بودن.
بازم سعی خودم رو کردم، ولی فایده نداشت.
یه دفعه فکری به ذهنم رسید.
سرم رو داخل ماشین کردم و به خانومم گفتم بچهٔ شیرخوارم رو بده.
پرسید میخوای چیکار کنی؟
گفتم مگه نمیبینی کسی نگه نمیداره که بهمون بنزین بده؟! شاید بهخاطر بچه نگه دارن.
بهمحض اینکه بچه رو بغل گرفتم، دیدم یه ماشین هجدهچرخ، من رو که دید، بهسرعت نگه داشت و پایین پرید و با یه کلمن آب بهسمت ما دوید. نفسزنان گفت: چی شده؟ بچه تشنشه؟
گفتم: نه. دوساعتیه اینجا وایستادیم برای بنزین. دیدم کسی نگه نمیداره، بچه رو بغل کردم.
اشک توی چشمای راننده حلقه زد. گفت: مرد حسابی، تو که میدونی ما شیعهها به اینجور صحنهها حساسیم. چرا با دل ما بازی میکنی؟!
نشست کنار ماشین.
من و خونوادهم دیگه حالمون رو نفهمیدیم و شروع کردیم به گریه.
نمیدونم چندتا ماشین نگه داشتن تا ببینن چه اتفاقی افتاده، ولی همین رو میدونم هیچوقت، هیچوقت، دیگه اون لحظهٔ روضه رو یادم نمیره؛ لحظهای که امام حسین علیهالسلام نگاه کرد، دید گلوی علیاصغرش... .
یا علیاصغر!
۱۴۰۰/۵/۲۷
📌برای دنبال کردن رسانههایمان به لینک زیر مراجعه کنید:
zil.ink/mazaheriesfahani?v=1
- ۰۰/۰۵/۲۷