وبسایت علی اکبر مظاهری

mazaheriesfahani@gmail.com
وبسایت علی اکبر مظاهری

mazaheriesfahani@gmail.com

مشاور و مدرس حوزه و دانشگاه

کانال تلگرام از زبان مشاور
جهت دیدن کانال تلگرام "از زبان مشاور" روی عکس کلیک کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
بایگانی

طلاق‌های ناروا (۲)

شنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۱۶ ب.ظ

 طلاق‌های_ناروا (۲)

 کجراهه‌ای دره‌دار! (۲)

#نویسنده_و_مشاور: #علی‌اکبر_مظاهری

 پاسخ ما (ادامهٔ پست پیشین)

در آغاز، مژده‌تان دهم که قلمتان گویا و زیباست. آن را بالنده بدارید. جانمایهٔ امیدبخشی است در این ایام کم‌امیدی‌تان.

 تردید مقدس

تردیدتان مقدس است. آن را قدر بدانید. ما تردید را مبارک نمی‌دانیم، اما گاهی حقا که مبارک است! یکی از آن گاه‌ها همین نوع تردید شماست؛ تردید در اقدام به طلاقی ناپخته. اینک خواستهٔ آخر نوشته‌تان را بر می‌آورم؛ نمونه‌ای از لابراتوار ساحَت مشاوره‌هایم؛ طلاق‌گیرنده‌ای عبرت‌دار.

 این بانوی درمانده

خانم «نادمی» به مشاوره آمد. درمانده بود و حیران. دختر هشت‌ساله‌اش همراهش بود. بی‌هیچ مقدمه‌ای به گریه افتاد. دخترش، با چشمانی نگران و ترسان، به مادر نگاه می‌کرد. او نیز به گریه افتاد. مهلت دادم گریه کنند. چنددقیقه‌ای گریستند؛ تلخ گریستند. مادر آرام شد. سپس دختر. اتاق مشاوره، پر از سکوت شد؛ سکوت هرسه‌نفرمان.
خدمتکار مرکز مشاوره، چای آورد و بیسکویت؛ سه استکان چای و یک بسته بیسکویت. بیسکویت را به دختر دادم. نخورد. چای‌ها را هرسه نوشیدیم.
فضای مردهٔ اتاق، اندکی جان گرفت.
گفتم: حالا بفرمایید چه خبرها؟
خانم نادمی گفت: «یک‌سال پیش طلاق گرفتم. حضانت دخترمان لیلا را هم گرفتم. خانهٔ بسیار کوچکی اجاره کردم و با این؛ به دخترش لیلا اشاره کرد، زندگی می‌کنیم. پدر لیلا هرهفته یک‌بار او را در یک پارک می‌بیند. چند تومانی هم برای نفقه‌اش می‌دهد؛ دادگاه چنین معین کرده.
لیلا، پس از چند هفته از طلاق، بیمار شد؛ بیماری ناشناخته‌ای شبیه افسردگی. مبلغ نفقهٔ لیلا، کفاف مخارج زندگی‌مان را نمی‌داد. به‌ناچار کاری پیدا کردم؛ پرستاری یک پیرزن.
درآمد من و نفقهٔ لیلا، برای مخارج زندگی و اجارهٔ منزل و درمان لیلا، کافی نیست. درمانده‌ام و داغان؛ هم بابت هزینه‌های زندگی، هم افسردگی لیلا، هم دلمردگی خودم.
در بن‌بستی گرفتار شده‌ایم که هیچ روزنه‌ای برای بیرون‌رفتن از آن به چشم نمی‌آید. و مهم‌تر از همه، آینده خودم است. اگر من تا ۴۰ سال دیگر عمر کنم، چگونه زندگی کنم؟
می‌گویید چه‌کنم؟»
گفتم: چرا طلاق گرفتید؟ گفت: «تفاهم نداشتیم.» گفتم: یعنی چه؟ تفاهم یعنی چه؟ این تفاهمی که نداشتید، چیست؟ گفت: «همین دیگر! تفاهم نداشتیم!»
اندکی عصبانی شد و ادامه داد: «ما که معنای تفاهم و عدم تفاهم را از شماها یاد گرفته‌ایم!» گفتم: نه! من این تفاهم‌نداشتن شما را متوجه نمی‌شوم. توضیح دهید. مصداقی بیان کنید.
خانم نادمی، درمانده شده بود. گویا نمی‌دانست چرا طلاق گرفته. اندکی اندیشید و گفت: «مثلاً بر سر تربیت همین لیلا تفاهم نداشتیم. من می‌گفتم لیلا فلان کار را بکند. پدرش می‌گفت نه، نکند. دیگر آن‌که او می‌گفت این هفته به خانهٔ پدر و مادر من برویم. من می‌گفتم نه. اول برویم خانهٔ مامانم‌اینا، بعد خانهٔ پدر و مادر شما. از این‌گونه کشاکش‌ها.»
گفتم: قبل از رفتن به دادگاه برای طلاق، به مشاوره رفتید برای ایجاد تفاهم‌ها؟
گفت: «نه!»
گفتم: چرا؟
گفت: «نمی‌دانم.»
گفتم: عدم تفاهم‌های‌تان همین‌ها بود؟
گفت: «همین‌ها و شبیه این‌ها.»
گفتم: نمی‌شد این عدم‌ تفاهم‌ها؛ به قول شما، نه به عقیدهٔ من، را به تفاهم رساند؛ با بردباری، گذشت، تغافل، مشاوره؟ گفت: «نمی‌دانم. حالا چه‌کنم؟»
گفتم: طلاق‌تان ناروا بوده. این‌ها که گفتید و شبیه این‌ها، دلیل‌های عاقلانه‌ای برای طلاق نیست. مانند نزاع‌های دو کودک است بر سر یک جعبهٔ خالی، یک گردوی پوک، یک آدمک برفی.
به‌وضوع آشکار بود که خانم «نادمی»، از طلاقش «نادم» است؛ سخت پشیمان و پریشان.
گفتم: نمی‌خواهم از شما اقرار به خطا بگیرم و رنجتان دهم، اما برای فکری که به ذهنم آمده، برای حل مسأله‌تان، می‌خواهم از زبان خودتان بشنوم.
می‌پرسم: از طلاق‌تان پشیمان‌اید؟
اندکی تأمل کرد و گفت: «پشیمانم.»
گفتم: پدر لیلا ازدواج کرده‌اند؟
گفت: «نه.»
گفتم: به شما تمایل دارند؟
گفت: «بله.»
گفتم: شما هم، اگر فعلا دلخوری‌ها را کنار بگذاریم، به ایشان تمایل دارید؟
خانم تأمل کرد. به گریه افتاد. از اتاق مشاوره بیرون رفت. در سالن انتظار نشست. لیلا نزد مادرش رفت، اما این‌بار گریه نکرد. گویا، با فهم کودکانه‌اش، مژده‌ای را دریافت کرده بود. پس از چنددقیقه، صدایشان کردم. به اتاق مشاوره آمدند. به خادم مرکز گفتم چای آورد و بیسکویت. این‌بار لیلا بیسکویت را خورد. به مامان هم داد.
گفتم: با ایشان صحبت می‌کنم... .

 فرجام نیکو

پس از چند جلسهٔ مشاورهٔ جمعی با آنان؛ خانم، آقا، لیلا، که در یک ماه انجام گرفت، پیوند گسیخته‌شان، وصل شد. هرسه شادمان شدند. لیلا قهقه می‌زد. نه! چه‌چه می‌زد؛ مانند بلبل بهاری.
الاهی‌ شکر.

۹ مهر ۱۴۰۱

🌐 http://zil.ink/mazaheriesfahani?v=1

  • ۰۱/۰۸/۲۱
  • علی اکبر مظاهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">