طلاقهای_ناروا (۵)
طلاقهای_ناروا (۵)
به فرزندم چه بگویم؟
#نویسنده_و_مشاور: #علیاکبر_مظاهری
از زبان مشاور
مشاورهٔ خانواده
آقای «بردباری» و «خانم شتابانی»، بیست سال پیش از هم جدا شدند. طلاق، به خواستهٔ خانم بود. دلیل طلاقشان «بیدلیلی» بود. اندکی صبوری لازم بود تا این طلاق، واقع نشود.
این جهان چنان ساخته شده که «همیشه»، «همهچیز»، به مراد دل نیست؛ گاهی هست، گاهی نیست. در آن «گاههای نبودن»، باید دندان را بر جگر فشرد تا رگههای نامرادی بگذرد و پگاه مراد، پدیدار شود.
خانم شتابانی، در گذار از ناملایمات زندگی، ناصبوری میکرد. شتاب میورزید.
باری؛ ایشان یک پسر چهارساله داشتند. پسر، نزد مادر، بزرگ شد. با پدر نیز رابطه داشت؛ رابطهای خوب.
پدر، نزد فرزند، محبوب بود؛ چندان محبوب که مادر نتوانست پدر را در دل و ذهن پسر، خراب کند.
چرا طلاق؟
پسر، نوجوان شد. از مادر پرسید: «چرا از پدر طلاق گرفتید؟»
مادر پاسخ درستی نداشت.
پدر، در خوبی و مهربانی، مشهور بود. نمیشد تقصیر طلاق را بر او بار کرد.
سؤال فرزند از مادر، تکرار و تکرار شد، تا که پسر، داماد شد. حالا سؤال عروس نیز اضافه شده بود.
سؤال پسر، پرتکرار شد. تکرار و اصرار پسر، فزاینده شد.
مادر، درمانده شد. به سراغ دوستان همسر سابق رفت. از آنان خواست پسر را قانع کنند که طلاقش «بهحق» بوده. نزد من نیز آمد. با همین خواهش. من دوست آقا بودم.
هیچکس خانم را تصدیق نکرد؛ هیچکس. من نیز. هیچکداممان تایید نکردیم که آن طلاق، «بهحق» بود. من مادر را در ذهن فرزند، خراب نکردم، اما «روابودن» طلاق را نیز تایید نکردم، چون میدانستم «ناروا» بود.
خانم، هرچه بیشتر کوشید، کمتر توفیق یافت. دیدار با دوستان پدر، محبوبیت پدر را در دل پسر، افزون کرد و مادر را درماندهتر.
پشیمانی دیرهنگام
خانم، از فردای طلاق، پشیمان شد، اما غرورش راه را بر اعتراف و بازگشت، بسته بود.
اکنون، پس از بیست سال، با فشار فرزند، مجبور به دستافکندن بر دامان دوستان آقا شد، برای توجیه طلاقش؛ اما هیچکس تاییدش نکرد. او میخواست پسرش، از زبان دوستان پدرش بشنود: مادرت حق داشت طلاق گرفت. تا از ملامت و توبیخ فرزند، کاسته شود، اما هرگز این سخن را از هیچکس نشنید.
پتک سنگین سؤال فرزند، بر سر مادر، همچنان کوبان است و بیپاسخ:
«مامان! چرا طلاق گرفتید؟»
۲۸ مهر ۱۴۰۱
🌐 http://zil.ink/mazaheriesfahani?v=1
- ۰۱/۰۸/۲۱