طلاقهای ناجوانمردانه؛ پس از طلاق (۶)
طلاقهای ناجوانمردانه
#نویسنده: #مریم_یوسفی_عزت؛ کارشناس ارشد زبان و ادبیات انگلیسی، مدرس زبان
پس از طلاق (۶)
بازگشت به همسر پیشین (۴)
از زبان مشاور
مشاورهٔ خانواده
خانم جوان، نالان و پریشان، به مشاوره آمد.
احوالش را پرسیدم. گفت: «خرابم؛ بسیار خراب.»
گفتم: برایم بگویید. میشنوم.
حکایت خود را چنین آغاز کرد.
«زندگی خوبی داشتم. آسایش و آرامش داشتم. روحیهٔ بالایی داشتم. اعتماد به نفس و عزت نفس داشتم. جایگاه و احترامم محفوظ بود.»
و سرش را به پایین خم کرد. دستان مشتشدهاش را بر سرش گذاشت و آرنجها روی زانوها. سکوت کرد. آهی کشید و هِقهِقکنان گریست.
فرصت دادم تا آن اشکهای محنتدیدهاش ببارد. بارید.
آرام شد. طوفان غمهایش را بازدمید و گفت: «میدانید چرا حالا هیچکدام را ندارم و پوچِ پوچم؟ طلاق؛ طلاقی ناجوانمردانه. همه چیزم را از دست دادم. همسر خوبم را با دستان خودم، از خودم گرفتم.
خودم را مالک او میدانستم. فکر میکردم تدبیری بالاتر از تدبیر من نیست. خود را مدیری لایق میدیدم. برای بهدستآوردن جایگاه ریاست، بهانهتراشی میکردم. او آدم بدی نبود. تنها زیر بار حرف زور نمیرفت، که این مخالف میل من بود. جاروجنجالهای بیهوده راه میانداختم. ظرفها را میشکستم. صدایم را بالا میبردم. قلدری میکردم. فقط میخواستم به او ثابت کنم که من مدیر لایقتری برای زندگیمان هستم.
اوایل زندگیمان، او کوتاه میآمد. سعی میکرد آرام باشد. من را هم آرام میکرد.
یکسالی گذشت. با تلاشهای همسرم، نزد مشاور رفتیم. مشاورهها اثر نداشت، چون من با پیشداوری به مشاوره میرفتم و میخواستم از مشاور، تأییدیه بگیرم بر حقانیت خودم و محکومیت همسرم.
من لجبازتر شده بودم. همسرم را در زندگی نادیده میگرفتم. به هر چیزی توجه میکردم، به غیر او. حتی شروع کردم به آبروریزی. از او نزد دیگران بدگویی میکردم. اما او حتی یکبار پشتم را خالی نکرد. حتی یکبار به من بیتوجهی نکرد. حتی یکبار از من بد نگفت. میدانست دوستش دارم و میدانستم دوستم دارد.
اما من مغرور بودم. خودخواه بودم. خوبیهایش را نمیدیدم. او را بیدستوپا میدانستم و باید به همهٔ عالَم و آدم، بیدستوپایی او را جار میزدم. باید همه میدانستند که او همسر بدی است. افسوس!
پس از دوسال
دو سالی گذشت. دیگر صبر و حوصلهٔ قبلها را نداشت. با اعصابش بازی میکردم. خانه را ترک میکرد و اندکی بعد بازمیگشت.
در این میان بود که یکبار یکی از دوستانم به من گفت: «شاید حق با تو باشد و تو مدیر لایقتری باشی، اما همینقدر که شوهرت میتواند با چنین همسری زندگی کند، قابل تقدیر است!»
گوش شنوا نداشتم. در نهایت، با افکار پلید خود، نقشههایی کشیدم که مدرکسازی کنم. به قدری روی اعصابش راه رفتم که کتکم زد. خود را زیر دست و پایش انداختم تا آثار کتکهایش روی بدنم بماند. به دادگاه رفتم. در پزشکی قانونی سندسازی کردم. آنقدر راه دادگاه را رفتم و آمدم که دیگر جان سالمی هم برای خودم باقی نگذاشتم. نفْسَم پلید شده بود. محیط دادگاه، نفْسآلود است.
همسرم پیشنهاد طلاق داد؛ همراه با پرداخت مهریه. من هم که به اندازهٔ کافی از او مدرک داشتم تا بدیاش را به همگان ثابت کنم، پذیرفتم. طلاق گرفتیم. با خود گفتم: پیروز شدم!
پس از طلاق
بعد از طلاق، ابتدا به خانهٔ پدر و مادرم رفتم. به خاطر ریاستطلبی و غرور من، احترامی میان ما باقی نماند. خانهٔ پدری را ترک کردم. در خانهای مجردی زندگی کردم.
حالا بعد از دهماه، غرورم شکسته. ذلیل شدهام. دیگر نمیخواهم رئیس باشم. میخواهم فقط تکیه کنم به تکیهگاهی امن. زن را چه به این حرفها!
در دوران تنهاییام، به اندازهٔ کافی ریاست کردم؛ در محل کارم. به قدر کافی فخرفروشی کردم؛ به مردم.
اما اعتراف میکنم که زنِ تنها، با تمام جلال و جبروت، داغان میشود. کمرش خم میشود. نه پدری برایم مانده، نه شوهری.
زنِ بیمرد، گِلِ زیر نعل اسب است؛ جسم و روح زیر تازیانههای رنجبار.
پشیمانم. میخواهم گُلِ بوستان همسرم باشم. میخواهم همسری با فضیلت برایش باشم. میخواهم جبران کنم. میدانم که ازدواج نکرده است. و میدانم و میداند و میدانیم که همدیگر را دوست داریم.
ممکن است ما را به هم برگردانید؟
سرانجام
با چند جلسه گفتوگو و پیگیری، پشیمانی و سلامت خانم برایم ثابت شد.
با استاد علیاکبر مظاهری تماس گرفتم و ماجرا را برایشان تعریف کردم. استاد مظاهری با آقا تماس گرفتند. پس از چند جلسه مشاوره، پشیمانی خانم، «ناروابودن» طلاقشان، «روابودن» ازدواج مجددشان و پایداری عشقشان ثابت شد. و آن دو به یکدیگر بازگشتند.
قول دادند که به مشاورهها ادامه بدهند، مهارتهای زندگی را بیاموزند و به راهکارها عمل کنند.
الاهی شکر.
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
ما را در رسانههایمان دنبال کنید 👇
🌐 http://zil.ink/mazaheriesfahani?v=1
- ۰۲/۰۶/۱۷