حکایت آن دو عاشق عارف
نویسنده: علیاکبر مظاهری
آقاجون و خانمبزرگ ما، زوج سعادتمندی بودند. کهنسالی ایشان را دیده بودم. هر دو از مرز هفتاد سالگی گذشته بودند. اوصاف نیکوی هرکدامشان بسیار بود و خصلتهای فرخنده زندگی زن و شوهری و شیوههای خجسته همسرداریشان فراوان بود؛ امّا انچه در نظر من بسیار شکوهمند میآمد، احترام با حرمتی بود که این زوج کهنسال برای هم قائل بودند.
احترام همراه با محبّت و متانتی که میان ایشان برقرار بود، علاوه بر این که برایم پرشکوه و زیبا بود، همیشه یک پرسش معمّاگونه را در ذهنم بر میانگیخت که:
چرا اینان اینقدر حریم یکدیگر راحرمت مینهند؟ اکنون که هردو پیر شدهاند و دیگر آن جاذبههای محبّتبرانگیز ظاهری و غریزی، کمرنگ یا ناپدید شده، چه عاملی باعث این همه علاقه و احترام میشود؟ این عشق زیبا و پرشکوه، از کجا منشأ میگیرد؟ ریشه این حریمداری و حرمتنگهداری، در کجاست؟
نمیتوانستم پرسشم را بیپاسخ رها کنم و این معمّا را حلنشده واگذارم. از خودشان نمیتوانستم چیزی بپرسم؛ زیرا خیلی از ایشان کوچکتر بودم و نیز ایشان کسانی نبودند که آن راز بزرگ را به این آسانی آشکار کنند. راه چاره را در پرسیدن از فرزندان و خویشاوندان و نزدیکانشان یافتم. با برخی از فرزندان و نزدیکان و خویشان نزدیک و دور ایشان صحبتهای مصاحبهگونه کردم و سؤالهایم را به گونههای گوناگون با آنان مطرح نمودم و پاسخها و حکایتهای فراوانی از زندگانی آن دو بزرگوار، در دورههای مختلف زندگی مشترکشان، شنیدم. همه مشاهدهها و شنیدههایم را محفوظ میداشتم و درباره آنها تأمّل مینمودم و آنها را بررسی و تحلیل میکردم، تا آن که پاسخم را یافتم و معمّایم حل شد.
حاصل همه آن کاوشها و تأمّلها و پرسشها و پاسخها، سه مطلب شد: