تعطیلات نوروز سال 1387 نزدیک میشد. علی و رقیّه، مانند دیگر دانشجویان شهرستانی، در اندیشۀ سفر بودند تا تعطیلات را نزد خانواده شان بگذرانند. علی و رقیّه، که از دو شهر جداگانه بودند، طبیعی بود که بنابر عرف جامعه، تعطیلات را به گونهای مدیریت کنند که هر یک نزد خانوادۀ خودش باشد.
ناگهان از اصفهان خبر رسید که پدر علی سخت بیمار است و به بیمارستان برده شده و مدّت ماندنش در بیمارستان طولانی خواهد بود. واضح بود که علی باید همۀ ایام تعطیلی را نزد پدر میماند، زیرا بیماری او سخت بود و خدمت فرزند را میطلبید. رقیّه نیز باید به مشهد، نزد خانوادهاش میرفت، امّا رقیّه طور دیگری میاندیشید. او نمیخواست تسلیم فرهنگ عرفی شود. از اینرو، بیتردید، به علی گفت:
«با هم به اصفهان، نزد خانوادۀ شما، میرویم.»
علی گفت:
«امّا پدر من در بیمارستان است و باید تعطیلات را نزد ایشان بمانم. شاید فرصتی نشود که نزد خانوادۀ شما برویم.»
رقیّه گفت:
«هرجا باشید، من با شمایم؛ به خصوص در این وضعیت بحرانی، شما را تنها نمیگذارم. از اینها گذشته، پدرتان پدر من هم هست؛ من هم میخواهم به ایشان خدمت کنم.» و علی، با سپاس، نظر رقیّه را پذیرفت.