سطح امید (1)
جانمایۀ زندگی
برای پیریزی یک زندگی خجسته، به جانمایه هایی نیاز است؛ بهویژه در آغاز زندگی مشترک، که فصل پیوند و شکفتن است. جانمایههایی که به آن نیازمندیم، گوناگون و پرشمارند. یکی از بُنمایههای دانهدرشت، که زوجهای جوان و همگان به آن سخت محتاجاند، «امید» است. نقش امید در خجستگی زندگی خانوادگی، نقشی برجسته است. این پدیده، نیروهای نهفتۀ درون آدمی را بیدار میکند و انرژیهای خاموش وجود انسان را برمیانگیزد. یکی از معیارهای سنجش سعادتمندی فرد، خانواده، جامعه و ملّت، اندازۀ «سطح امید» آنهاست.
امیدواری، پایداری را افزون میکند و بوستان حیات را خرّمی میبخشد و راه وصول به اهداف را هموار میسازد و تنگناهای پیش روی آدمی را فراخ میکند و عبور از رهگذرهای دشوار را آسان مینماید. امید، حیاتبخش است و شادیآفرین و نیروزا. امید، روح حیات انسانی است.
بسیاری از کسانی که موفقیتهای بزرگی در زندگی نصیبشان شده و در عرصهای یا عرصههایی پیروزیهایی کسب کردهاند، مدیون امیدند. در واقع، نیروی پیشبرندۀ ایشان، همانا احساس امیدواریشان بوده است. همچنین بسیاری از کسانی که در میدان زندگی، دچار شکست شدهاند، بدان جهت بوده است که امیدشان را باختهاند. ناامیدی، نوعی مرگ، و امیدواری، حیات است. امید برای پیروزی در زندگی، چونان بال است برای پرواز پرندگان.
پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله دربارۀ خجستگی امید فرموده اند:
«الأمَلُ رَحمَةٌ لِأُمَّتی وَلَولا الأمَلُ مارَضَعَت والِدَةٌ وَلَدَها وَلاغَرَسَ غارِسٌ شَجَراً»؛[1]
امید و آرزو، رحمتی است برای امّت من؛ و اگر امید و آرزو نمیبود، هیچ مادری فرزندش را شیر نمیداد و هیچ کارندهای درختی را نمیکاشت.
افزایندهها و کاهندههای سطح امید
بالایی یا پایینی سطح امید، علّتهایی دارد. شناختن این علل، دارای این فایده است که آدمی خویشتن را واپاید و آنچه را میتواند، اصلاح کند؛ از کاهندهها بکاهد و افزایندهها را افزون نماید و ناگواریهایی را که اصلاح آنها از اختیار و توانش بیرون است، با صبوری بپذیرد. این شناخت، شناختی سودمند است.
اکنون برخی از این عوامل را مینگریم.
1. عوامل ذاتی
برخی از آدمیان ذاتاً خوشبین و امیدوارند. ایشان به همه چیز، خوشبینانه و مثبتگونه مینگرند. رخدادهای امیدبخش، اینان را دوچندان امیدوار میکند و امور ناخوشایند، تنها اندکی اندوهناکشان مینماید؛ آن هم زودگذر و کماثر.
ناگواریهایی که مردمان عادی را سخت مصیبتزده میکند و سطح امیدشان را به صفر و زیر صفر فرو میکشاند، ایشان را چندان برنمیآشوبد، چون همیشه به جنبههای مثبت و خوشایند قضایا مینگرند. سنگینیهای ـ بهظاهر یا بهواقع ـ کمرشکن، چندان فشاری بر گُردۀ جسم و جان این افراد نمیآورد. ایشان بهراستی خوشاحوالان این جهاناند.
در برابر این گروه، کسانی دیگرند که ذاتاً بدبین و ناامیدند. اینان به همه چیز بدبینانه مینگرند و غصهخوری و گلهگزاری، شیوۀ همیشگیشان است. رخدادهای اندوهبار، آنان را دوچندان اندوهناک میکند، چون عینکی تیره بر چشمان روانشان زدهاند و همه چیز را از پشت آن مینگرند. جلب ترحّم دیگران خشنودشان میکند و اینکه دیگران غصهشان را بخورند و دربارۀ آنان بگویند: «آه که اینان چه آدمهای بدبختیاند!» برایشان رضایتبخشتر از این است که غبطهشان را بخورند و بگویند: «وه که ایشان چه آدمهای خوشبختیاند!»
اینان معمولاً ناکامیهایشان را بزرگ مینمایانند و همواره خواهان غمخوارانی پر حوصلهاند تا سفرۀ دلشان را نزدشان بگشایند و دردهای خودساخته یا خودپنداشته یا واقعیشان را به آنان بنمایانند؛ بیآنکه در پی درمان باشند و راهحل بطلبند. آموختن راهحل مشکلات و یافتن درمان دردها، مطلوبشان نیست. زندگی سیاه را بر زندگی سفید ترجیح میدهند. اینان بهراستی که بداحوالان عالَماند.
خصلتهای این دو گروه از آدمیان ـ معمولاً ـ در خاندان و دودمان هر کدامشان ریشۀ مشترک دارد؛ یعنی اگر احوال بستگان و نیاکانشان را بررسی کنیم، به نقطۀ مشترکی میرسیم. اوصاف و احوالشان در تبار و نیاکانشان و نیز فرزندان و آیندگانشان جریان دارد.
علل و عوامل چگونگی احوال اینان، چه امیدواران و چه ناامیدان، بهدرستی شناخته شده نیست. اگرچه ممکن است با تحقیق و کاوش بتوان علتهایی را یافت؛ امّا همان مقدارِ اندکِ یافته شده نیز احتمالی و گمانی است، نه حتمی و یقینی.
فرزندی از دو دودمان
آقای آصفی ـ که از دوستان فرهیختۀ ماست و به مطالب اینگونهای (موضوع این نوشته) علاقهمند و به مسائل روانشناسی و خانوادگی آگاه است ـ برخی از یادداشتها و پیشنوشتههای این نوشته را دید و گفت: من دربارۀ این موضوع، معلومات و تجربههای نزدیک و ملموسی دارم.
گفتم: بگویید تا در این نوشته، از آنها استفاده کنم.
گفت: پدر و مادر من و خانوادههایشان از مصداقهای بارز این دو گونه آدمهایند. با اینکه ایشان از جنبههای دیانت و ثروت و دانش، تقریباً همسطحاند؛ امّا پدرم و خویشاوندان پدریام شادمان و مثبتنگر و امیدوارند و و غصّه برایشان معنا ندارد؛ حتّی وقتی عزیزانشان میمیرند، موجِ اندوهِ برخاستۀ از داغ آنان را بهآسانی از سر میگذرانند و نمیگذارند در روند زندگی شادمانه و شادابشان نقصانی پدید آید. در مرگ عزیزانشان، به اندازۀ معمول میگریند و بهتدریج و زود، زندگی را به مسیر عادی میبرند. اگر در میان خودشان یا با دیگران نزاعی به وجود آید و حتّی به دعوای شدید بینجامد، بهزودی صلح و اصلاح کرده و از همدیگر و از دیگران کینه به دل نمیگیرند و زود آشتی میکنند.
وقتی در میان آنانم، چهرههایشان را خندان و شادمان میبینم. همواره از کامیابیها سخن میگویند؛ گویا بدی و دشواری را نمیشناسند. نزد ایشان «مشکلی نیست که آسان نشود.»
اگر میان پدر و مادرم شکراب شود و نزاعی بهوجود آید، مادرم مشکل را خیلی بزرگتر از پدرم میبیند. هیچ نزاعی نیست که بتواند بیش از ده دقیقه چهرۀ پدرم را عبوس کند. او زود ابرهای آسمان دل و چهره را دور میراند و گره از ابرو میگشاید؛ امّا مادرم برای باز شدن چهرهاش، که در نزاعی کوچک عبوس شده، دستکم یک شبانهروز وقت لازم دارد. به این دلیل، پدرم تقریباً همیشه خندان و مادرم بسیاری از اوقات، گرفته و گریان است. پدرم هیچ کینهای از مادرم به دل ندارد و هیچگاه نزد ما فرزندان از او گلایه نمیکند؛ امّا مادرم خیلی وقتها از پدرم دلخور است و از او بسیار گلایه میکند.
خویشاوندان مادریام گلهگزارند و اغلب از بیماریها و گرفتاریهای خود حرف میزنند و نیز از بدی روزگار بیمروّت و مردم ناسازگار.
مثال معروف نیمۀ خالی لیوان را دیدن و نیمۀ پر آن را ندیدن و بالعکس، دربارۀ این دو خاندان کاملاً صدق میکند. پدرم و بستگان او اصلاً نیمۀ خالی لیوان را نمیبینند و با آن کاری ندارند. آنچه میبینند، آب لیوان است؛ آن هم آبی زلال و گوارا. امّا مادرم و کسانش علاوه بر اینکه فوراً نیمۀ خالی را میبینند، اگر آب لیوان را نشانشان دهی و به آنان بگویی که این لیوان همهاش خالی نیست و آب هم دارد، ممکن است آب را ببینند؛ امّا آبی آلوده و ناگوار.
گفتم: رابطهتان با آنان چگونه است؟
گفت: به سبب واجب بودن احترامشان، میکوشم پدر و مادر را یکسان احترام کنم. با خویشاوندان مادریام فقط به دلیل وجوب صلۀ ارحام ارتباط دارم؛ به اندازۀ ادای تکلیف؛ امّا با خویشاوندان پدریام ارتباط خوبی دارم؛ بیش از اندازۀ انجام وظیفۀ صلۀ ارحام. نزد خویشان مادری که
میروم یا آنان نزدم میآیند، غصّهدار میشوم. از آنان چنان امواج پیامهای منفی بر جانم هجوم میآورد که امیدم را میبازم و به این سبب، زود ترکشان میکنم. امّا نزد خویشان پدری که میروم یا آنان نزدم میآیند، شاد میشوم و نیرو میگیرم. آنان مدام پیام مثبت میفرستند. با آنان که هستم، امیدم بیشتر میشود.
گفتم: چرا چنین است؟ تاکنون توانستهاید علت احوال متفاوت آنان را بیابید؟
گفت: نه. هر چه کوشیدهام که علّتهای این تفاوت را کشف کنم، نتوانستهام. از بعضی از افراد هر دو طایفه نیز جویای دلیل شدهام؛ امّا آنان هم با تصدیق وجود این تفاوتها، علّتی برای آن نمیدانستند. با کاوش بسیار، تاکنون هیچ سرنخی از این موضوع به دستم نیامده و این مسأله همیشه مانند یک معمّای بزرگ برایم مطرح است.
گفتم: شخص خودتان را چگونه ارزیابی میکنید؟ پدری هستید یا مادری؟
گفت: در این باره شما باید نظر بدهید؛ امّا نظر خودم این است که نیمپدری و نیممادری هستم؛ به امیدواری و زندهدلی پدرم نیستم، امّا به ناامیدی و دلمردگی مادرم هم نیستم.
[ادامه دارد. ان شاءالله.]
[1]. بحارالأنوار، ج74، ص173.