صالح و مائده (۲)
جلسه دوم:
آقاصالح، هفته بعد، باز به مشاوره آمد. اینبار چهرهاش شکفته بود.
گفتم: چه کردید؟
گفت: «همان کاری را که گفتید. ساعت یازده به او تلفن کردم. به روی خود نیاوردم که صبح پیامک نداده. غافلگیر شد. فکر نمیکرد تلفن کنم. خودش حرف پیامک ندادنش را مطرح کرد و دنبال بهانهای میگشت که کارش را توجیه کند. گفت: راستی، صبح که برایت اساماس نزدم، فلانطور شد و فلان مانع پیش آمد.
از او دلجویی کردم و در توجیه کارش و بیرون آمدنش از شرمندگی، کمکش کردم. مسأله بهخوبی حل شد و باز با هم رفیق شدیم.
گفتم: اگر شما هم تماس نمیگرفتید، قهر و دعوا پیش میآمد و اولین نزاع زندگیتان اتفاق میافتاد و کشمکشهای بعدی را به دنبال داشت و دیوار کج، همچنان کج، بالا و بالاتر میرفت. حالا وقت آن است که آن آموزشها و مهارتهایی را که قرار شد در این دوران عقد بیاموزید، شروع کنید.
گفت: «دارم زمینهاش را، بهتدریج، مهیا میکنم. انشاءالله حتما قبل از عروسی، زندگیکردن را یاد میگیریم.»
او را تحسین و تشویق کردم و به او وعده کمک و یاری دادم. اطمینانش دادم که اگر با جدیت پشت کار را بگیرند، موفق میشوند.
در آخر این جلسه دوم، آقاصالح، با امید و شادمانی، خداحافظی کرد و رفت که کاری کارستانی کند.
الاهی شکر.
- ۹۷/۰۶/۲۴