برشی از شیخ بیخانقاه
سلام بر عشق!
حاجآخوند گفته بود:
«عشق، برای جوانان، مثل بال برای پرواز است. نباید بال آنها را ببندیم یا بشکنیم یا سنگ بزنیم. وقتی ازدواجی میخواهد با عشق آغاز شود، خدا را شکر کنیم که عشق، سنگ بنا و بنیاد زندگی بچههای ما باشد. تو نمیخواهی پسری مثل هادی داشته باشی؟»
آناهید، از شوق، خودش را توی بغل آرتیس [پدرش] انداخته بود. صدای گریههاش بلند شده بود. آرتیس موافقت کرده بود.
سالها بعد، به خانهٔ آرتیس رفته بودیم. حاجآخوند هم بود. آناهید برای ما چای با نبات آورد. وقت نماز، سجادۀ هادی را برای حاجآخوند انداخت. شعاع مهتاب از پنجرهای که رو به شرق، رو به چما، باز بود، توی صورت حاجآخوند افتاده بود. چشمانش افق دوردست چما را، که حالا آبی تیره بود، میکاوید... .
آناهید گفته بود:
«زندگی ما از همین پنجره که رو به آفتاب باز میشود، آغاز شد.»
📚شیخ بیخانقاه. صفحهٔ ۵۲. با تقطیع.
- ۹۹/۰۵/۰۶