از_این_خانه_بروید! (۳)
از_این_خانه_بروید! (۳)
نویسنده_و_مشاور: #علیاکبر_مظاهری
از زبان مشاور
مشاورهٔ خانوادگی
پس از پانزده سال
صابر و سمیرا، پانزده سال پیش به عقد هم در آمدند. دوران نامزدی و عقدشان، که حدود یک سال بود، بهخوشی گذشت. صابر و سمیرا، عاشق هم بودند. خانوادههاشان نیز با هم دوست بودند. آیندۀ درخشانی برای این دو فاختۀ دلباخته پیشبینی میشد.
تا این که قصد کردند عروسی کنند و همْآشیانه شوند. برای ساختن آشیانۀ مشترکشان گفتگو کردند و چون خانۀ مستقلّی نداشتند، قرار شد تا مدّتی در خانۀ والدین صابر زندگی کنند تا در آینده، خانۀ جداگانهای تهیه کنند.
صابر و سمیرا، از آغاز، مسائلشان را با اینجانب مشورت میکردند. حتّی انتخاب همسرشان نیز با مشورت من بود. در دوران یکسالۀ نامزدی و عقدشان نیز مسائل خود را با بنده مشورت میکردند.
تصمیم زندگی مشترک در خانۀ والدین صابر را نیز با من مطرح کردند. من که خانوادههاشان را میشناختم و اخلاقشان را میدانستم و خلق و خوی این دو را نیز میشناختم و ترکیب ساختمانی خانۀ پدر صابر را نیز میدانستم، که یک طبقه بود و اینان میخواستند در یکی از اتاقهای همان خانه که والدین صابر با چند فرزند دیگر در آن زندگی میکردند ساکن شوند، با این کارشان مخالفت کردم و نظر منفی دادم.
از من دلیل و توضیح خواستند. گفتمشان: آن خانه، یک طبقه است و چند نفر در آن زندگی میکنند و اتاقی که شما میخواهید در آن زندگی مشترکتان را شروع کنید، با محل زندگی آنان در آمیخته است و در نتیجه، زندگی شما با زندگی آنان در میآمیزد و یک زندگی هفت هشت نفره میشود. حال آن که شما دو نفر میخواهید زندگی مستقلی داشته باشید و زندگی زوجهای جوان، بهخصوص در آغاز، اقتضائات خاص خود را دارد.
صابر گفت: «ما چند نفر، تا حال در آن خانه زندگی میکردهایم، حالا یک نفر به جمع ما اضافه میشود و پدر و مادرم فرض میکنند یک فرزند به فرزندانشان افزوده شده.»
گفتم: نه! اصلا چنین نیست. یک نفر و یک فرزند، افزوده نمیشود؛ بلکه قرار است یک خانوادۀ جدید شکل بگیرد. این دختر، مانند یکی از خواهرانت نیست؛ یک همسر است که میخواهد با شما یک زندگی نو را آغاز کند.
گفتند: «پس چه کنیم؟»
گفتم: یا خانهای، هر چند نیمطبقۀ کوچک باشد، اجاره کنید. یا نیمطبقهای کوچک روی خانۀ پدر و مادر بسازید، به گونهای که مستقل باشید. خانوادههاتان نیز کمکتان میکنند.
بعد پندشان دادم: اکنون که حرمتها محفوظ است و دوستیها برقرار است، قدر بدانید و از این نعمتها محافظت کنید. به صابر گفتم: اکنون همسرت و مادرت مانند مادر و دختری مهربان، یکدیگر را دوست دارند؛ امّا اگر زندگیتان درآمیخته شود و همسرت کاری کند که مادرت نپسندد و به همسرت حرفی بزند که ناراحت شود، و یا بالعکس، تو هیچ کاری نمیتوانی بکنی. طرف هرکدام را بگیری، دیگری از تو میرنجد و نزاع و ستیز برپا میشود. با دیگر اعضای خانواده نیز مسأله به همین شکل است. آن وقت است که حرمتها میشکند و به عشق و محبّتها لطمه میخورد. از طرفی، همسرت میخواهد عروس باشد و عروس، رفتارها و حالتهای خاص خود را دارد، و این حق اوست که زندگی و رفتار عروسانه داشته باشد. خودت نیز دامادی و زندگی دامادانه میخواهی. و این کار، نزد برادران و خواهران و پدر و مادرت، نشدنی است. و اگر نشود، هر دونفرتان از بهرههای ویژۀ این دوران، محروم میشوید و این محرومیت، عواقب و نتایج ناگواری را در پی دارد.
نکتههای دیگری نیز به هردوشان گفتم و آنان توصیههایم را پذیرفتند و رفتند که عمل کنند. امّا (وای از این امّاها!) بزرگترهاشان آنان را قانع (بلکه مجبور) کردند که در همان خانه و همان اتاق، عروسی کنند، و کردند. دعاشان کردم؛ امّا نگرانشان بودم.
دوهفتهٔ بعد
دو هفتهای گذشت. خبرهای ناگواری از آنان رسید. متأسّف شدم. یک ماه گذشت. عروس و داماد نزدم آمدند؛ امّا این بار، آمدنشان مانند آمدنهای پیشین نبود که برای آموختن مهارتهای زندگی میآمدند؛ بلکه برای حلّ نزاع آمدند! کارشان به جای خطرناکی کشیده بود. نخواستم ملامتشان کنم؛ امّا با تأسّف گفتم:
صد چلچراغ دارد و بیراهه میرود
بگذار تا بیفتد و ببیند سزای خویش!
سمیرا گفت: «شما هم نمک بر زخممان میپاشید؟»
گفتم: قصد سرزنش ندارم. از شدّت تأسّف، این شعر به زبانم آمد.
صابر شروع کرد به گلایه و شکایت از سمیرا؛ که: «با مادرم ...»
۹ شهریور ۱۴۰۱
🌐 http://zil.ink/mazaheriesfahani?v=1
- ۰۱/۰۶/۲۰