کوچک های بزرگ و بزرگ های کوچک
برخی از پدیدهها به ظاهر کوچکاند و به واقع بزرگ. برخی دیگر به ظاهر بزرگاند و به واقع کوچک. دیدن پدیدهها همانگونه که هستند، دیدهای واقعبین میخواهد و تعامل مناسب با بزرگی و کوچکی آنها، جان و روانی متعادل و عقلی سالم و تجربههایی پخته میطلبد.
داشتن چنین بینش و عقل و تجربه، نعمت بزرگی است که هرکس دارا باشد حقّا که از بهرۀ عظیمی بهرهمند است و هرکس آنها را نداشته باشد یا کسب نکند از موهبت گرانسنگی بینصیب مانده است.
ای خدا ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس
این موهبت، چندان عظیم است که پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله با آن جان سترگ و آن بینش ژرفنگر و آن عقل و اندیشۀ بلند، از خداوند به دعا میطلبید:
إلهی، أرِنِی الأشیاءَ کَما هِیَ؛
خدای من، پدیدهها را آنگونه که هستند به من بنمایان.
برخی از پدیدهها به ظاهر کوچکاند و به واقع بزرگ. برخی دیگر به ظاهر بزرگاند و به واقع کوچک. دیدن پدیدهها همانگونه که هستند، دیدهای واقعبین میخواهد و تعامل مناسب با بزرگی و کوچکی آنها، جان و روانی متعادل و عقلی سالم و تجربههایی پخته میطلبد.
داشتن چنین بینش و عقل و تجربه، نعمت بزرگی است که هرکس دارا باشد حقّا که از بهرۀ عظیمی بهرهمند است و هرکس آنها را نداشته باشد یا کسب نکند از موهبت گرانسنگی بینصیب مانده است.
ای خدا ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس[1]
این موهبت، چندان عظیم است که پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله با آن جان سترگ و آن بینش ژرفنگر و آن عقل و اندیشۀ بلند، از خداوند به دعا میطلبید:
إلهی، أرِنِی الأشیاءَ کَما هِیَ؛
خدای من، پدیدهها را آنگونه که هستند به من بنمایان.
کلام مصطفی کی آمدی راست
که با حق سرور دین گفت الاهی
به من بنمای اشیــا را کما هی[2]
این حقیقتبینی و واقعنگری و تعامل و رفتار متعادل، همیشه و همه جا ارجمند است، امّا در قلمرو فرهنگ خانواده و در عرصۀ زندگی خانوادگی، جایگاهی ویژه دارد و ثمرههایی فرخنده پدید میآورد و نبود آن یا مراعات نکردن آن، زیانهایی بیجبران یا سخت جبران را در پی دارد.
در قلمرو خانواده
بسیاری از پدیدههای بزرگ و اتفاقات دانهدرشت در زندگی خانوادگی از نقطهای کوچک آغاز میشوند؛ چه خوب و مثبت، چه بد و منفی. ای بسا شادمانیها که با یک لبخند، یک سخن زیبا، یک ابراز محبّت، یک هدیۀ کوچک و ارزان آغاز میشوند و زندگی را شادابی میبخشند. و ای بسا تلخکامیها که از یک اخم نابهجا، یک سخن نسنجیده، یک بیمهری کوچک، یک نیش تلخ زبان، منشأ میگیرند و زندگی را افسرده میکنند. این تمثیل را بنگرید:
کوچکی بزرگنما
مرد، خسته و گرسنه، به خانه میآید. با دود و بوی غذای سوخته مواجه میشود. این واقعه در نظرش بزرگ میآید و با همسرش دعوا میکند و به او می گوید: از صبح تا حالا کار کردهام و برای آسایش تو جان کندهام، امّا تو با اهمالکاری، غذا را سوزاندی.
زن که از سوختن غذا و از ترس شوهر، پریشان شده است، برمیآشوبد و به دفاع از خود میپردازد و میگوید: عمداً که نسوزاندم. من هم از صبح تا حالا جان کندهام. از بس کارم زیاد بود، از غذا غافل شدم. مگر هر روز که به خانه میآیی همه چیز آماده نیست؟ حالا یک روز هم غذا سوخته که سوخته.
مرد، عصبانیتر میشود و حرفهای تندتر میزند. زن نیز آشفتهتر میشود و پاسخ میدهد. و به اینگونه، آتش مشاجره، برافروخته و برافروختهتر میشود و به قهری ده روزه میانجامد.
این موضوع که آن را این همه بزرگ پنداشتند و دل و اعصاب خود را به پای آن قربانی کردند، اصلاً بزرگ نبود و ارزش تحمیل و تحمّل این همه زیان را نداشت. این کارزار، مانند نزاع بچههاست که معمولاً بر سر «هیچ» است. با این فرق که بچهها، پس از دعوا، زود آشتی میکنند و کینهای به دل نمیگیرند؛ امّا این آقا و خانم، چند روز با هم قهر میکنند و کینۀ هم را به دل میگیرند و از روزگارشان دمار برمیآورند.
این ماجرا میتوانست و میبایست چنین باشد: آقا که به خانه میآمد و غذا را سوخته میدید، با خنده، به خانم میگفت: فدای سرت که سوخت. این به جای غذای دیروزت که آن همه خوشمزه بود. خودت که طوری نشدی؟ دستهایت را ببینم. نسوخته که؟
و خانم میگفت: شرمنده، تو را خدا ببخش.
و آقا میگفت: هیچ مهم نیست. احتیاجی به شرمندگی و معذرت خواهی نیست. الآن مسئله را حل میکنم. و سر یخچال میرفت. ماست و تخم مرغ بیرون میآورد. خانم هم به کمک میآمد و نیمرو یا املت درست میکردند و با شادمانی، نوش جان میکردند و آن ماجرای به ظاهر بزرگ و تلخ را به یک تفریح بدل مینمودند. این، شیوۀ عاقلان است.