فاخته های جفاکار ( برگی دیگر از کتاب «فرهنگ خانواده» )
>> از زبان مشاور
یک جفا از خویش و از یار و تبار در گرانی هست چون سیصد هزار[1]
زوجی جوان که سه ماه بود عروسی کرده بودند، نزدم آمدند به مشاوره. هر دو یک سخن داشتند و آن اینکه مادربزرگ (مادر شوهر) به ایشان بیمهری میکند و ایشان او را دوست دارند و نمیخواهند وی را رنجیده ببینند.
گفتم: از کِی چنین شده است؟
گفتند: «یک ماهی میشود.»
گفتم: دوران نامزدی و عقد داشتید؟
گفتند: «بله.»
گفتم: در آن دوران چی؟
گفتند: «نه، بلکه خیلی هم با ما مهربان بود.»
گفتم: دوران نامزدیتان چند ماه بود؟
گفتند: «حدود یک سال.»
گفتم: چطور در آن یک سال، بیمهریاش آشکار نشد؛ آن وقت هم که شما همسر هم بودید؟
گفتند: «نمیدانیم.»...
گفتم: شاید در رفتار شما با مادر تغییری به وجود آمده و او را رنجاندهاید؛ بعید است که مادر، بدخواه پسر و عروسش باشد. شاید با او بیمهری کردهاید؛ شاید با رفتارتان حسادت او را برانگیختهاید و یا شایدهای دیگر. اکنون دو کار بکنید: یکی اینکه، بیطرفانه مسأله را بکاوید تا علّت یا علّتهای تغییر حال و رفتار مادر را بیابید و علّت را بیشتر در رفتار خودتان جستوجو کنید. دیگر اینکه مادر را به مشاوره بیاورید تا با او صحبت کنیم و علّت رنجش و بیمهری ایشان را بیابیم.
آن دو، پس از تأمل و همفکری و ردّ و بدل کردن حرفهایی گفتند: «اوّلی را انجام میدهیم، اما دومی را بعید است بتوانیم انجام دهیم؛ بعید است مادر پیشنهاد ما را بپذیرد و به مشاوره بیاید.»
گفتم: امّا من بعید نمیدانم. شما سلام من را به مادر برسانید و ایشان را از جانب من به مشاوره دعوت کنید. بگویید ما برای بررسی و حلّ بعضی از مسائل زندگیمان به مشاوره رفتیم و مشاور از شما دعوت کرد که در مشاورهمان شرکت کنید و ما را در حلّ مسائلمان یاری کنید. اگر با ادب و مهربانی بگویید، میپذیرد.
گفتند: «ما سعی خودمان را میکنیم و نتیجه را به شما میگوییم.» و رفتند.
چند روز بعد آمدند و گفتند: «ما رفتار خودمان را بررسی کردیم و چیز مهمّی نیافتیم. احتمالهایی میدهیم، امّا علّت اصلی را پیدا نکردیم.»
گفتم: احتمالهایی را که میدهید، چیست؟
گفتند: «چون ما مشغول زندگی خودمان شدهایم و کمتر از قبل به مادر میرسیم، شاید رنجیده باشد.»
گفتم: چقدر کمتر از قبل؟
پسر گفت: «من دیگر نمیتوانم به اندازۀ سابق پیش مادرم باشم.»
گفتم: مادر هم این را درک میکند؛ امّا این «نه به اندازۀ سابق» یعنی چه اندازه؟ به نظرم چندان از مادر کم گذاشته و بر همسر افزودهاید که مادر را رنجاندهاید.
با گفتوگوی بیشتر با پسر و عروس، مطالبی دستگیرم شد. آنگاه گفتم: حالا نوبت آن توصیۀ دوم است. مادر را به مشاوره بیاورید.
چند روز بعد
چند روز بعد، مادر با پسر و عروسش به مشاوره آمدند. مادر را برای احساس مسئولیت دربارۀ زندگی فرزندانش تحسین کردم. آنگاه به پسر و عروس گفتم مادر را تنها بگذارند و بیرون اتاق، منتظر باشند.
بچهها که بیرون رفتند، به مادر گفتم: پسر و عروستان شما را دوست دارند و اخیراً احساس کردهاند شما از آنها رنجیدهاید. آنان تحمّل رنجش شما را ندارند؛ علّت رنجش را هم نمیدانند. احتمالهایی میدهند، امّا مطمئن نیستند و علّت اصلی را نمیدانند. اینکه برای این موضوع به مشاوره آمدهاند، نشان میدهد که ناراحتی شما برایشان قابل تحمّل نیست و میخواهند اگر تقصیری کردهاند، جبران کنند. حالا شما بگویید که چرا از اینها ناراحتید؟
مادر به اندیشه فرو رفت و من مجال دادم تا بیندیشد. پس از مدّتی، به گریه افتاد. باز مجال دادم گریه کند تا سبک شود. سپس گفت: «یار نو به بازار آمده و یار کهنه دلآزار شده» و سکوت کرد. من هم ساکت ماندم. بعد گفت: «مثل هر مادری پسرم را دوست دارم و توقّع دارم او هم مثل هر فرزندی من را دوست بدارد.»
گفتم: مگر ندارد؟
گفت: «تا عروسی کرده، به من بیمحلی میکند.» و گلایههایی از رفتار پسرش کرد.
پس از شنیدن حرفها و درددلهای طولانی مادر، علّت اصلی رنجش او برایم آشکار شد. آنگاه پسر و عروس را به اتاق مشاوره فرا خواندم و مادر را به اتاق انتظار هدایت کردم.
به پسر و عروس گفتم: معمّا حل شد. مادری که فرزندش را با آنهمه زحمت و صبوری بزرگ کرده و آن همه محبّت نثارش نموده و فرزند هم سالها با او مهربان بوده، اگر ناگهان ببیند فرزندش دیگر آن فرزند سابق نیست و به او کمتوجّهی میکند، طبیعی است که برنجد. باز خدا را شکر که زود فهمیدید و در پی فهمیدن علّت و چارۀ کار برآمدید و مسأله، طولانی نشد تا مادر دچار حسادت شود و کینه به دل گیرد و نفرینتان کند و از روزگارتان دمار برآورد.
پسر و عروس ترسیدند و گفتند: «مگر چه شده؟ چه کار کردهایم؟»
گفتم: بچههای عاشق! شما فکر نمیکنید که ناگهان ارتباطتان را با مادر این اندازه کم میکنید، او میپندارد به او بیمحبّت شدهاید و چنان به هم دل بستهاید که او را فراموش کردهاید؟ او از دلبستگی شما به یکدیگر نرنجیده، بلکه از بیتوجّهیتان به او رنجیده، که این کاملاً طبیعی است. اگر نمیرنجید، جای تعجّب بود.
گویا پسر و دختر به خود آمدند. سکوت کردند و به فکر فرو رفتند.
پس از مجالی کوتاه، گفتم: ما آدمها آنقدر توان داریم که اگر یار تازهای پیدا کردیم، بهقدر کافی به او محبّت بورزیم، بدون اینکه از محبّت به دیگران بکاهیم. بله، این واضح است که شما دیگر به اندازة سابق نزد خانوادههایتان نیستید و نباید هم باشید؛ امّا ابراز محبّت و احترام به آنان و پاسداشت حرمت ایشان، هم لازم است و هم ممکن.
شما چنان به همدیگر پرداختهاید که از سهم مادر کاستهاید؛ حال آنکه عشقورزی شما و نثارکردن محبّت به یکدیگر، نباید سبب کاستن از سهم محبّت دیگران شود.
اگر روش خود را اصلاح نکنید، ممکن است این مشکل به مادرخانم نیز سرایت کند و نیز به باقی خویشان و بستگان، و رنجیدگان از شما افزایش یابند و بدخواهانی پیدا کنید. بنابراین، توجه کافی به خویشاوندان را مراعات نمایید؛ بهخصوص خویشاوندان درجۀ یک را، و سهم احترام و محبّت هر کس را به جای خود مراعات و ادا کنید. علاقهتان به یکدیگر باعث فراموش کردن دیگران نشود ... .
بعد از آن، چند نوبت دیگر مشاوره داشتیم تا آنکه به لطف خداوند، مشکل حل شد.
*
دو علّت دانهدرشت
علّتهایی که موجب ناسازگاری و نزاع میان زوجها با والدین و دیگر اعضای خانوادهها میشود، بسیار است و گوناگون. دو علّت عمده عبارتند از:
1. برخی از زوجها حرمت و حقوق والدین و دیگر اعضای خاندان را مراعات نمیکنند. این بیحرمتیها سبب برآشفتگی آنان میشود و گاهی حسادتشان را بر میانگیزد و ایشان را به واکنش و رفتار تخریبی وامیدارد.
برخی از زوجها، پس از ازدواج نقش والدین را بهکلّی از زندگیشان حذف میکنند. این کار بر والدین بسیار گران میآید؛ هم از جنبة عاطفی، هم از جنبة حیثیتی.
از جنبة عاطفی، فرزندان، میوۀ جسم و جان والدیناند. ایشان برای پرورش فرزندان کوششهای فراوانی کردهاند، پس طبیعی است که آنان را از خود بدانند و از دست دادن آنان را برنتابند. و نیز به آنان علاقهمندند؛ علاقهای ریشهدار که بریدن این ریشهها برایشان ناگوار است.
و امّا از جنبة حیثیتی، برای والدین بسیار گران است که ناگهان از مقام پدری و مادری فرو کشانده شوند و اعتبار پدر و مادریشان بر باد رود. آنان به پدر و مادر بودن خود افتخار میکنند و جایگاه پدر و مادری را از برترین افتخارات خود میشمارند. اگر این افتخار و اعتبار، ناگهان از ایشان گرفته شود، احساس زیان میکنند و این احساس زیان چنان بر آنان ناگوار میآید که تعادل روحیشان را بر هم میزند، آنگاه بر میآشوبند و عکسالعمل تُند نشان میدهند.
2. برخی از والدین میخواهند همان نقشی را که پیش از ازدواج فرزندانشان در زندگی آنان داشتند، کاملاً حفظ کنند؛ حال آنکه این کار، غیرممکن است، زیرا آنان دیگر آن فرزندان مجرّد پیشین نیستند؛ اکنون همسر دارند و باید علاوه بر پدر و مادر و خویشاوندان، به همسرشان نیز متعلّق باشند. اکنون فصل تازهای از زندگی فرزندان آغاز شده و شکل گرفته است؛ فصلی گستردهتر و برتر از فصلهای پیشین.
حال اگر والدین، این مرحلۀ نوین حیات فرزندان را به رسمیت نشناسند و آن را صبورانه و خردمندانه نپذیرند، مشکل به وجود میآید. برادران و خواهران و دیگر خویشان نیز همینطور.
جانداران دیگر بر مبنای غریزه و هدایت راهیابی که خداوند در وجودشان نهاده است، این فصل تازه را خوب درک میکنند و آن را با مهارت، مدیریت مینمایند؛ از اینروست که چنین مشکلاتی در زندگی آنها مشاهده نمیشود؛ امّا چون به انسان نعمت عقل و تدبیر عطا شده، مدیریت این امور نیز بر عهدۀ خودِ او نهاده شده است
خداوندامن وهمسرم وتمام زوج هارایاری بفرماتاباناآگاهی موجب رنجش فرشته های زندگیمان نشویم