وبسایت علی اکبر مظاهری

mazaheriesfahani@gmail.com
وبسایت علی اکبر مظاهری

mazaheriesfahani@gmail.com

مشاور و مدرس حوزه و دانشگاه

کانال تلگرام از زبان مشاور
جهت دیدن کانال تلگرام "از زبان مشاور" روی عکس کلیک کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
بایگانی

حاج‌نصرالله_و_حلیمه‌خاتون (۱۰)

جمعه, ۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۵۰ ب.ظ

 #حاج‌نصرالله_و_حلیمه‌خاتون (۱۰)

 #نویسنده: #مریم_یوسفی_عزت؛ کارشناس ارشد زبان و ادبیات انگلیسی، مدرس زبان

 ضربان پا!

مدتی بود که امواج دریای زندگی‌مان طغیان می‌کرد. ما هم که به تندبادها عادت کرده بودیم، ماهرانه از سر گذراندیم.
خسته بودم؛ سرگشته و حیران. چادری به سر کردم و رفتم بیرون. در کوچه‌باغی قدم می‌زدم. خلوت و ساکت بود. استخر، آب نداشت، اما آب رودخانه، مثل همیشه، تازه و پاکیزه بود. جرعه‌ای نوشیدم. ناگهان اشک درون قلبم جوشید و با خود خواندم:

تمام کم‌ها با من
تمام هیچ‌ها با من
من تنهای تنها
اما تو بخند، ای جان من...

ناگهان، حاج‌نصرالله، با همان پیراهن سفید همیشگی، از پشت آمد و با صدایی قهرمانانه گفت: تمامِ تمام‌ها باهم؛ اِی جان من!

خنده‌ای آرام کردم. دستا‌نم را گرفت. با هم قدم زدیم. از عاشقانه‌ها و سختی‌هایمان گفتیم.
گفتم: حاج‌نصرالله! من خیلی خسته‌ام. کی این دنیا تمام می‌شود؟ کی یک نفس راحت خواهیم کشید؟
دستم را کشید و برد سمت یکی از باغ‌ها.
گفت: به این درخت‌های انار نگاه کن. به این هوا و طراوت آن نگاه کن. بهشت، نهصد و یک‌بار بهتر از اینجاست. چیزی نمانده. با هم خواهیم بود؛ بدون هیچ دغدغه‌ای.
با لبخندی ملایم گفتم: من از بلندی می‌ترسم، اما اگر این دیوار، مناسب است، برویم بالای آن و کوله‌بارمان را از این دنیا ببندیم.
خندید و گفت: باشد. البته، قبل از آن به بیمارستان هم برویم.
سکوت کردیم. دست در دست هم به قدم‌زدن‌هایمان ادامه دادیم. بعد از چند دقیقه متوجه یکسانی ضربان پاهای‌مان شدم. به حاج‌نصرالله گفتم: دقت کردی؟ ضربان پاهایمان یکی است. حتی، به عمد، نتوانستیم ضربان‌ پاهایمان را بر هم بزنیم!
گویا یک‌نفریم؛ یک‌‌نفر دارد راه می‌رود. صدای پای فقط یک‌نفر شنیده می‌شود! نه؟
او دقت کرد. گفت: واقعا ها! اگر کسی از پشت دیوار باغ به صدای پایمان گوش دهد، یقین می‌کند که یک‌نفر دارد عبور می‌کند.
حقا که ما چه هماهنگیم! می‌دانستم ضربان قلب‌هایمان هم‌نواز است، اما هم‌نوایی گام‌هایمان را نمی‌دانستم. الآن دیدم و شنیدم.
چه شیرین است!
به خانه رفتیم.

 نبرد بی‌برنده

در خانه تنها بودیم. نشستیم. به دیوار زیر پنجره تکیه کردیم. حاج‌نصرالله سرش را به لبهٔ پنجره تکیه داد و حالت نیمه، دراز کشید.
من که هنوز آرام نگرفته بودم، با اخمی ملایم گفتم: حاج‌نصرالله! برایت متأسفم.
گفت: من هم برای خودم متأسفم.
انتظار چنین جوابی را نداشتم. خندیدم و پرسیدم: چرا؟!
گفت: نمی‌دانم؛ چون تو برایم متأسفی.
گفتم: اِی «نبرد بی‌برنده»! (۱)
سرت را، به جای لبهٔ پنجره، بر روی شا‌نه‌های من بگذار.

۲۳ آبان ۱۴۰۱

۱. اشاره است به کتاب «نبرد بی‌برنده»؛ نوشتهٔ استاد علی‌کبر مظاهری.

🌐 http://zil.ink/mazaheriesfahani?v=1

  • ۰۱/۰۹/۰۴
  • علی اکبر مظاهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">