یکی از آفت های خطرناکی که روابط همسران را تهدید میکند «هووسازی» است.
برخی از همسران، در روند زندگی زن و شوهریشان، برای همدیگر هووهایی می سازند و با این کار از زندگیشان دمار بر می آورند. مثلاً خانم ها از فرزندانشان برای شوهرانشان هوو می سازند؛ به این گونه که چندان به فرزندان می پردازند که از همسران غافل می شوند. به جای آن که هرکدام از شوهر و فرزند را در جایگاه ویژۀ او بنشانند، از یکی میکاهند و به دیگری می افزایند. یا آقایان چنان در کسب و کارشان غرق میشوند که از همسران خود غافل میمانند. یا محقّقان و عالمان، چنان سرگرم تحقیق و دانش میگردند که وظایف همسریشان را فراموش میکنند.
استاد بزرگوار ما آیت الله جوادی آملی، در پندی عتابآمیز، به دانشوران میفرمود: «ما فرزانگیمان را برای بیرون خانه میگذاریم و خستگیمان را به درون خانه میبریم.»
برخی از عبادتپیشگان چنان در عبادت غـرق میشوند که با همسر و خانواده فاصله میگیرند. ما، در تجربههای مشاوره ای، شاهد درد دل متدیّنانی هستیم که از افراطکاری همسرشان در عبادت و دیانت، به ستوه آمده اند.
مردی میگفت: «شش ماه زحمت کشیدم تا توانستم مفاتیح و تسبیح را از دست زنم بگیرم». این مرد، خود، اهل قرآن و دعا و تسبیح بود؛ امّا از افراطکاری همسرش کلافه شده بود. عبادتی که همسر را از رسیدگی عاطفی به همسرش باز دارد، نیرنگ شیطان است و نه تنها موجب نزدیکی به بارگاه الاهی نیست، سبب دوری از درگاه خداوندی است.
هر چیز که همسر را از وظایف همسری باز دارد، هوو است. این هوو، مرد و زن نمیشناسد. برای آبادانی زندگی، باید از این هووها سخت حذر کرد.
از زبان مشاور
تاوان یک غفلت
آقای نیکاندیش نزدم آمد به مشاوره؛ غمناک بود و ناامید. گفت:
«خدا به من و همسرم فرزندی داد که مایۀ روشنی چشمانمان بود و زندگیمان را صفای تازه بخشید. هر دو از آمدنش شادمان بودیم و فداکارانه و شوقمندانه به او میپرداختیم و برای بالندگی و تربیتش میکوشیدیم. امّا با گذشت چند ماه، همسرم چنان به فرزندمان پرداخت که از من غافل شد. دیگر من آن جایگاه قبلی را نزد همسرم نداشتم. هرچه فرزندمان بزرگتر و شیرینتر میشد، توجّه خانمم به او بیشتر میشد و به من کمتر. چندان به او محبّت میکرد و به من بیمحبّتی، که فرزندمان به تدریج برای من مثل یک هوو شد. این موضوع کم کم محبّت من به فرزندمان را کم میکرد و احساس بدی به او پیدا میکردم و گویا از او متنفّر میشدم و او را رقیب خود میپنداشتم. میدیدم که او دارد جای من را در قلب همسرم میگیرد.
با این که آدم حسودی نبودم، آرام آرام رگههایی از حسادت به فرزندمان در دلم پیدا شد. این حسادت، با احساس نفرت همراه شد؛ هم به فرزندمان، هم به همسرم. تا مدّتی کوشیدم این حالات را پنهان کنم، امّا چون روحیهام خیلی افت کرده بود، دیگر نمیتوانستم آنها را بپوشانم.