» از زبان مشاور
خانم، رنجیده خاطر، گفت: «زندگی برایم سیاه شده. دست و دلم به کار نمی رود. محبت همسرم را از دلم بیرون رانده ام. نه! من نرانده ام، او بیرون برده. دیگر حاضر به فداکاری برای زندگی نیستم.»
پرسیدم: چرا؟ مگر ایشان چه کرده؟
گفت: «به خنده و کنایه و به تکرار و با الفاظ مختلف می گوید که زن دیگری می گیرد.»
گفتم: مثلا با چه الفاظی؟
گفت: «وقتی از کاری خسته می شوم و، به ناز، می نالم تا نازم را بکشد، می گوید: {این که کاری ندارد. تو اجازه بده تا یک کمککار برایت بیاورم.} و بعد از مکثی کوتاه می گوید: {اما باید جوان باشد تا بتواند به تو کمک کند. و اگر جوان باشد و نامحرم، به ناچار، باید با من محرم شود.} و موزیانه می خندد.»
دعوت شوهر به مشاوره