نیش های نوش نما
» از زبان مشاور
خانم، رنجیده خاطر، گفت: «زندگی برایم سیاه شده. دست و دلم به کار نمی رود. محبت همسرم را از دلم بیرون رانده ام. نه! من نرانده ام، او بیرون برده. دیگر حاضر به فداکاری برای زندگی نیستم.»
پرسیدم: چرا؟ مگر ایشان چه کرده؟
گفت: «به خنده و کنایه و به تکرار و با الفاظ مختلف می گوید که زن دیگری می گیرد.»
گفتم: مثلا با چه الفاظی؟
گفت: «وقتی از کاری خسته می شوم و، به ناز، می نالم تا نازم را بکشد، می گوید: {این که کاری ندارد. تو اجازه بده تا یک کمککار برایت بیاورم.} و بعد از مکثی کوتاه می گوید: {اما باید جوان باشد تا بتواند به تو کمک کند. و اگر جوان باشد و نامحرم، به ناچار، باید با من محرم شود.} و موزیانه می خندد.»
دعوت شوهر به مشاوره...
شوهر را به مشاوره دعوت کردم و آمد. با او سخن گفتم. معلوم شد که اصلا قصد هوو آوردن سر خانمش را ندارد و فقط می خواهد مزه بریزد تا خودشیرینی کند و شادی بیافریند.
به او گفتم: زندگی تان سخت در خطر است.
هراسان شد و گفت: «حالا چه کار کنم؟»
گفتم: یک کار. فقط یک کار: دیگر از این شوخی های زهرناک نکن. مگر شوخی، قحط است! شوخی ای که به زندگی لطمه بزند، چرا و چه فایده؟!
گفت: « دوست دارم مزاح کنم و زندگی مان را صفا دهم.»
گفتم: یک کتاب لطیفه تهیه کن و بخوان و برخی از آن ها را که شیرین تر است انتخاب کن و در دفترچه ای بنویس و حفظ کن و گهگاه یکی از آن ها را، لطیفانه و ماهرانه و به موقع، بگو.
پس از دو ماه
دو ماه بعد، آقا و خانم، شادان و خندان، نزدم آمدند، با یک شاخه گل.
گفتم: مبارک! چه خبر؟
گفتند: « مسأله حل شد.»
گفتم: الاهی شکر. و بعد نکته های دیگری در باره پیشگیری از آفت های زندگی خانوادگی برایشان گفتم.