کیمیای عشق
نویسنده: بانو
امسال، در روز مرد، همسرم در جایی دور از من بود و من نمی توانستم برای اولین روز مرد، بعد از ازدواجمان، آن گونه که دلم می خواست پیشش باشم و به او تبریک بگویم. اما همان طور که همیشه همسرم می گوید: آدمی اگر خواسته ای داشته باشد، آن هم با تمام وجود، می تواند به انجامش برساند.
از خدا خواستم کمکم کند و بسم الله گفتم؛ به بازار رفتم و برای او یک... کادوی خوب، که در حد بضاعتم بود، تهیه کردم؛ همان چیزی که حس می کردم به آن نیاز دارد.
مدتی بود روی کیف پولش ترکی افتاده بود و دلم می خواست یک کیف پول خوب و زیبا برایش تهیه کنم.
هدیه را کادو کردم و به دنبال این بودم چه کاری کنم که برای این روز زیباتر است و به یاد ماندنی تر؟ رفتم و پنج تا بادکنک خیلی خوشرنگ خریدم. خواستم فشفشه هم بردارم که به خاطر بعضی ملاحظاتی که عرض می کنم این کار را نکردم.
به آرایشگاه رفتم و ظاهرم را مرتب تر کردم و تغییری جزئی دادم.
از ته دلم از خدا خواستم سختی هایش را راحت کند.
فردا صبح به سمت شهری که او در آن بود به راه افتادم، بدون اینکه به او بگویم که دارم پیشش می روم. می دانستم مدتی بود به خاطر دوریمان دلگیر و غصه دار شده.
نزدیک محل کارش که رسیدم، به او پیام دادم که به پارک رو به رویی برود. آنجا کسی منتظر اوست. او به زودی آمد.
روسری ام را تنگ بسته بودم و عینک آفتابی زده بودم و از لای درخت ها نگاهش می کردم. یک دفعه، انگار که آشنایی دیده باشد، به من نگاهی کرد و گذشت، ولی برگشت. قند توی دلم آب می شد. خدا خدا می کردم که بروم جلو یا نه؟ پیش خودم گفتم این همه راه نیامده ای که نبینی اش.
جلو رفتم و او میخکوب شد. به او گفتم دلم می خواست یک جشن دو نفره ی خوب بگیریم و برای تو فشفشه روشن کنم، بادکنک بترکانیم و شادی کنیم، اما به خاطر اینکه اینجا محل کار توست، نمی توانستم. پس خواستم فقط بگویم به یاد تو هستم.
بادکنک ها را، که در کیف هدیه ای گذاشته بودم، به او دادم.
تغییرات مرا دید. از من تشکر کرد و بسیار تحت تأثیر قرار گرفت.
می خواهم بگویم: از تمام شادی های جهان، شادی همان لحظه ی او، مرا کفایت می کند.
- ۹۳/۰۳/۲۰