معجزه عشق
» برگی تازه از «آداب عشق ورزی»
هنگامی که عمارت عالی قاپو را در اصفهان می ساختند، کارگری بنّا، که کارش پرتاب آجر به طبقه های بالا بود، آجرها را از زمین تا طبقۀ چهارم پرتاب می کرد. روزی کارفرمای عمارت، که برای دیدن روند کار ساختمان آمده بود، آن کارگر را هنگام پرتاب آجر دید و از زور بازوی او در عجب شد. حسّ کنجکاوی اش او را بر آن داشت که منشأ این زورمندی را کشف کند. پیرزنی وسوسه گر و جادوگر منش را مأمور کرد که به خانۀ او برود و از اوضاع و احوال آنجا برایش خبر آورد و راز زورمندی کارگر را کشف کند.
پیرزن به خانۀ کارگر رفت و با همسر او دیدار کرد. خود را مسافری غریب و بی کس معرفی کرد و خواست که چند روزی مهمان آنان باشد. خانم، با مشورت شوهرش، پیرزن را به مهمانی پذیرفت....
پیرزن چند روزی را در خانه شان ماند و جاسوسانه در پی کشف حل معمای کارفرما بود. پس از چند شبانه روز، برای کارفرما چنین گزارش آورد:
راز زورمندی این مرد را کشف کردم. او همسری دارد مهربان و کاردان. هنگام صبح که مرد عزم بیرون آمدن از خانه را دارد، همسرش او را مهرورزانه بدرقه می کند و برای توفیقش در کار، دعا می نماید و بدین سان جسم و جانش را نیرو می بخشد و عصرگاه که به منزل باز می گردد، وی را استقبال عاشقانه می کند و غبار از سر و رویش برمی گیرد. به گاه شام، عشق ورزانه، پذیرایی اش می کند و بدین سان خستگی کار روزانه را از جسم و جانش می زداید.
این دو، زندگی باصفایی دارند و به یکدیگر عشق می ورزند. این است راز چالاکی و زورمندی مرد.
کارفرما، که سخت کنجکاو شده بود، برای تحصیل یقین به نتیجۀ تحقیق پیرزن، او را انعام شایان داد و مأمورش کرد که میان این زوج عاشق پیشه را شکراب کند و در دلشان کدورت افکند.
پیرزن، در غیاب شوهر، نزد خانم رفت و با وسوسه گری و دروغبافی، از او ستایش کرد و از شوهر بدگویی نمود. در آغاز، نتیجهای نگرفت اما شیطنتش را چندان ادامه داد که اندک اندک در دل زن کدورت ایجاد کرد. او را به مردش بدگمان کرد. تا آن که از عشق ورزی او به مردش کاسته شد و صفای زندگی شان کم و کمرنگ شد و دل مرد به سردی گرایید.
کارفرما رفتار کارگر را زیر نظر داشت. دید دیگر آجرهایی که پرتاب میکند، به طبقۀ چهارم نمی رسد. پس از چند روز به طبقۀ سوم هم نمی رسید. پس از چند روز، به سختی به طبقۀ دوم می رساند.
کارفرما به درستی تحقیق پیرزن، یقین کرد و آن گاه بود که کارگر را نزد خویش خواند و ماجرا را به او گفت و پیرزن را نزد همسر او فرستاد تا حقیقت ماجرا را بگوید و آنچه را خراب کرده، باز سازد و کدورت و بدگمانی را از دل او بزداید.
و چنین شد که پس از چند روز، باز آجرها به طبقۀ چهارم رسید.
♦♦♦
همۀ ما کسانی را دیده ایم که در برخی احوال می گویند: «دست و دلم به کار نمی رود.» و یا خـود چنین شده ایم. این حالت، یعنی بی انگیزگی یا سست انگیزگی، ممکن است کوتاه مدّت باشد و با تغییر اوضاع، رفع شود، که نگران کننده نیست. امّا اگر استمرار یابد و دراز مدّت شود، زندگی را دچار مشکل می کند و ای بسا که فرد و زندگی را به بن بست بکشاند. چنین احوالی، در کسانی که همسر ندارند، بیشتر پدید می آید.
انگیزۀ جنسی، از انگیزههای نیرومند زندگی است و اگر این انگیزه ـ به هر دلیل ـ در زندگی همسران وجود نداشته باشد، زندگی مشترک ایشان کمرونق یا بیرونق میشود.
از معجزات آغوش همسر، انگیزه آفرینی است. لذّت های جنسی و بهره های عاطفی، زنگار بی انگیزگی را از دل و اندیشۀ آدمی میزداید و انگیزه های شاداب را جایگزین آن می کند.