حاجآخوند، همچنان جاری است
... بعد از درگذشت حاجآخوند، در آذرماه سال ۱۳۵۲، آقاسید شاهنامهخوان، که ۷۷ ساله بود، قامتش خمید، کمحرف و محزون، گوشهگیر و زمینگیر شد.
چهلم حاجآخوند، آقاسید، به اصرار اوسّامحمد، خواسته بود در مسجد صحبت کند. آقاسید، گرچه نزار و ناتوان بود، پذیرفته بود. گفته بود:
«حاجآخوند ۱۴ سال از من کوچکتر بود. انصاف نبود او برود و من بمانم. یادتان است روز عاشورا، حاج آخوند، گاهی این تکبیت را با آواز میخواند، ششدانگ میخواند. صدایش مثل پولاد و ابریشم و آب بود، آبی که به جان ما آتش میزد:
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود
حاجآخوند جان من بود. روح من بود، روحه روحی و روحی روحه! ما دو، جان در یک تن بودیم. معنی زندگیم بود. من شاهنامهخوان بودم و او فردوسی من بود…»
بعد از این جمله، آقاسید ضعف کرده بود. سخنش ناتمام مانده بود. مدهوش شده بود.
از طریق عمونبی یا محسن، پسر حاجآخوند، گهگاه احوالش را میپرسیدم. روزی محسن به خانهمان رفته بود و به مادرم گفته بود، هر وقت سید از اصفهان آمد، بگویید به آقاسید شاهنامهخوان سر بزند. اسفندماه ۱۳۵۲ مادرم از خانه عذری خانم شمسی، همسایه بسیار بامحبتمان [در اراک]، تلفن زد و گفت آقاسید شاهنامهخوان میخواهد تو را ببیند.
گفتم: تعطیلی عید که آمدم میروم مهاجران، به آقاسیّد، عمّهها، عمونبی و محسن سر میزنم.
مادرم با مکث و صدای آرامش پرسید: تا عید دیر نمیشود!؟ گفتم مگر حالش خیلی بده؟ مادرم گفت: عمر دست خداست. اما عمونبی میگفت خوراک روز و شب آقاسید، شاهنامه است و اشک!
به خودم نهیب زدم: دیدی برای دیدن حاجآخوند دیر رسیدی. وقتی رسیدی که پرواز کرده بود. حسرت دیدار و شنیدن سخنی و تماشای برق چشمانش و تبسمش را از دست دادی! حالا هی دستدست کن تا آقاسید را هم نبینی! شب خوابم نمیبرد.
به آقای احتشامی، مدیر داخلی هتل کوروش، که نسبت به من لطف داشت، گفتم برای سه روز مرخصی میخواهم. شبها در شیفت شب هتل کار میکردم. برای مرخصی از دانشکده مشکلی نداشتم.با اساتید گروه تاریخ ایاغ بودم! جمعههای آخر ماه، در رستوران نوشمهر، کنار بیمارستان خورشید، نزدیک میدان نقش جهان، اساتید را به مهمانی آبگوشت دعوت میکردم. دستهجمعی نه، آسیاب به نوبت! دکتر لطفالله هنرفر و استاد حمدالله اشراقی و دکتر روشن ضمیر... . قیمت آبگوشت نوشمهر، در آن روزگار که چلوکباب سلطانی ۶۵ ریال بود، ۱۱۵ ریال بود! درآمد ماهانهام از هتل کورش به حدود ۸۰۰ تومان میرسید. ماهی ۲۰۰ تومان هم از شرکت زریندشت بورس میگرفتم.
حشمت [قصاب مهاجران] از آقاسید مراقبت میکرد. همهٔ خانواده حشمت؛ زنش فاطمه و دخترانش مریم و آسیه، مثل پروانه دور و بر آقاسید میگردیدند. اتاق بزرگ خانهٔ حشمت، شده بود اتاق آقاسید. شبها مردم برای احوالپرسی میآمدند. شاهنامه کنار دست آقاسید بود. قوطی مسی سیگارش که زنگاری شده بود و سرخی میزد، کنار شاهنامه بود. پشتی ترکمنی سبز پشتسرش به دیوار تکیه داده شده بود. پشتی آشنا بود، سکینه خانم، همسر حاجآخوند، آوردهبود. عمو نبی و محسن حاجآخوند اصرار کرده بودند که آقاسیّد را به خانه خودشان ببرند. حشمت گفته بود: زنم و دخترانم به آقاسید میرسند. سکینهخانم و جهانخانم [زن عمونبی] خودشان به مراقبت احتیاج دارند.
... آقاسید... آشکارا لاغر شده بود، اما برق چشمانش و طنین صدایش همان بود که بود.
میدانستم وقتی سخن درباره حاجآخوند به میان آید یا شاهنامه و فردوسی، آقاسید شکفته میشود و به سخن میآید. حالش خوب میشود، بیتهای شاهنامه بر زبانش جاری میشود. فضا همان میشود که باید بشود!
در رختخوابش نیمخیز شده بود. خودش را بالا کشید و به پشتی تکیه داد. مریم چای با نبات را به دست آقاسید داد. آقاسید نبات را با قاشق چایخوری برنجی هم زد. مراقب بود چای لب نزند و توی نعلبکی نریزد. وقتی آماده نوشیدن شد، چای را به من داد! اینهم رسم حاجآخوند بود. در هر مجلسی که اول چای را برای او میبردند. میگرفت و به نفر بغلدستیاش میداد.
گفتم: آقاسید! از حاجآخوند و شاهنامه بگو! سکوت کرد. نفسی تازه کرد و گفت: با حاجآخوند داشتیم قلمهی موهای انگور یاقوتی باغ حاجآخوند را در خاک فرومیکردیم. حاجآخوند با طناب نازکی فاصله موها را اندازه میگرفت. تو الان به باغ حاجآخوند، که به آقامرتضی و خانوادهاش بخشید، نگاه کنی، میبینی در باغ، کرتها و فاصلهٔ موها مثل ساعت سوئیسی مرتب و منظم است.
حاجآخوند زمزمه میکرد:
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقهٔ زاهد می انگوری کرد
حاجآخوند گفت: آقاسید! من این افتادگی تاک را بسیار دوست دارم. دوست دارد سر بر خاک بگذارد و میوه خود را در آغوش و زیر بال و پر خود بگیرد... .