از زبان مشاور
فاختههای غریب
ما همیشه جوانان را به ازدواج «بهنگام» تشویق مىکنیم و نیز تحصیلات عالى علمى را مانع ازدواج نمىدانیم و ازدواج در دوران دانشجویى را تشویق مىنماییم. از این رو، دانشجویان متأهّل اگر برایشان مشکلى پدید آید، توقع دارند که ایشان را در حلّ مشکلشان یاری کنیم و این توقعى «بجا» است.
حمیدرضا که سال سوم دانشگاه را میگذراند، نه ماه پس از نامزدی، با همسرش «همآشیانه» شد و زندگی مشترک را آغاز کردند. حدود سه ماه از عروسیشان میگذشت که پریشان و افسرده، به دفتر مشاوره آمد. گفتم: هان، تازه داماد! چه شده؟ به این زودی بریدهای؟!
حمیدرضا گفت: «من و همسرم، در این دیار غربت، غیر از همدیگر کسی را نداریم. از دیارمان هجرت کردهایم تا اینجا، دور از همۀ خویشان، هم درس بخوانیم و هم زندگیمان را که تازه شروع کردهایم، با یکدیگر به خوبی بگذرانیم؛ امّا خوشمان نیست. همسرم با من جرّ و بحث و بداخلاقی میکند، بهانه میگیرد؛ وقتی خانوادهام از شهرستان به اینجا میآیند، با آنان نیز بدرفتاری میکند. از زندگیمان راضی نیستیم. همسرم را دوست دارم و او هم مرا دوست دارد؛ امّا انتظاری که از زندگی مشترک داشتیم، حاصل نشده و آن لذّتـی را که از زندگی زن و شوهری توقّع داشتیم، نمیبریم. هر دو، همین احساس را داریم؛ هم غربت و دوری از دیار و بستگان و هم ناخوشی زندگی دو نفری. مگر شما نمیگویید که آدم با ازدواج، خوشبختتر است و تکاملش سریعتر و آسانتر میشود؟ ما که چنین احساسی نداریم».
گفتم: همسرتان که بداخلاقی و جرّ و بحث میکند، شما چه کار میکنید؟
گفت: «من هم ناخواسته مثل او عمل میکنم».
گفتم: «بیایید با هم، ریشههای ناخرسندیهایتان را پیدا کنیم». آنگاه، به ریشهیابی مشکلات پرداختیم. هیچ عامل قابل قبولی برای ناخرسندیهایشان یافت نمیشد، تا اینکه من بحث را به سوی مسائل جنسی و کامیابی یا ناکامی جنسی کشاندم. او اندکی خجالتی بود و به راحتی نمیخواست در این باره چیزی بگوید؛ اما آرامْ آرام، وارد بحث شد و چون سفرۀ دلش را باز کرد، ریشۀ مشکلات نمایان گردید. معلوم شد که هر دوی آنان به سبب نابلدی، از بهرههای جنسی محروماند و همین ناکامی، مانع شادابی زندگیشان شده و دِقِّ دلشان و عقدۀ محرومیت جنسیشان را بر سر همۀ جلوههای زندگی میگشایند و میپاشند و آنها را پژمرده و فلج میکنند.
با پی بردن به این عامل اساسی، چارۀ کار نیز روشن شد: آموزش. پس به راهکارها پرداختیم و همسرش را نیز به مشاوره دعوت کردیم و خانمی دانا را با همسرش آشنا نمودیم تا مهارتهای ویژۀ جنسی و عاطفی را به او تعلیم دهد. پس از یک ماه، مشکل حل شد و هر دو کامیاب شدند.
حمیدرضا میگفت: «مثل اینکه حالا داریم ماه عسلمان را میگذرانیم. تازه داریم معنای زندگی زن و شوهری را میفهمیم. تازه فهمیدیم ازدواج یعنی چه!»
پس از دو ماه، از حمیدرضا پرسیدم: توقّعتان از زندگی مشترک بر آورده شد؟
گفت: «بله. بهتر از آنچه توقّع داشتیم.»
گفتم: تنها تو، یا هر دوی شما؟
گفت: «هر دو، بلکه او بهتر از من!»
از آن جرّ و بحثها و مجادلهها و بداخلاقیها پرسیدم.
گفت: «تمام شد. با هم رفیقِ رفیق شدهایم».