وبسایت علی اکبر مظاهری

mazaheriesfahani@gmail.com
وبسایت علی اکبر مظاهری

mazaheriesfahani@gmail.com

مشاور و مدرس حوزه و دانشگاه

کانال تلگرام از زبان مشاور
جهت دیدن کانال تلگرام "از زبان مشاور" روی عکس کلیک کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
بایگانی

۸۲ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

۱۷
بهمن

دوستان خواسته اند که  به مناسبت این روزها (دهه فجر و سالگشت پیروزی انقلاب اسلامی) از خاطراتم در انقلاب و جنگ  مطلب بنویسم. در میان پیشنهادها این نیز بود که از دوستانم در آن زمان ها  یادی کنم.    این را ترجیح دادم، چون نوشتن از دوستان برایم راحت تر است تا از خودم.

اکنون چند تا از بهترین هایشان را در چند پست  بیان می کنم:

1. شهید ابراهیم انصاری

درسال ۱۳۵۵ با هم دوست شدیم. هر دو نوجوان بودیم. همسن بودیم. هردو مبارز بودیم. هردو شیفته امام خمینی بودیم. برای پیروزی انقلاب و وصول به اهداف آن  تلاش کردیم. زمانی را در  خارج از کشور در کنارهم  تحصیل و مبارزه کردیم.

پس از پیروزی انقلاب هردو به اروندکنار خوزستان رفتیم و کانون فرهنگی اسلامی تشکیل دادیم. زمان ازدواجمان نزدیک هم بود. زمان فرزنددارشدنمان نزدیک هم بود. تعداد فرزندانمان  یک اندازه است. دختر و پسر بودن فرزندانمان مانند هم است. اولین فرزندانمان  پسرند و نام هردو محمد است. در قم  همدرس و همبحث بودیم. در لامرد فارس با هم همکاری فرهنگی داشتیم.

وقتی مدیر ارشاد گیلان بود مهمانش می شدیم و همفکری داشتیم. او در اصفهان و قم مهمان ما می شد. به سودان و آفریقا که رفت همفکری داشتیم. از همه کتاب هایم به او هدیه می دادم. از کارهای فکری و فرهنگی هم با خبر بودیم. از آفریقا که  باز گشت  و در تهران ساکن شد  رابطه داشتیم. تا که به لبنان رفت.

از زمان نوجوانی تا چند روز قبل که ۳۷ سال می شود همراه و همدوش بودیم، اما او ناگهان سبقت گرفت و پرواز کرد و مرا جا گذاشت. خوشا حال او!

  • علی اکبر مظاهری
۱۳
بهمن

اوسّا حیدر، بنّایی است ماهر. همسرش زهرا خانم، زنی است فهیم. درآمد اوسّا، کفاف هزینه‌های زندگی‌شان را می‌کرد؛ امّا از قضای روزگار، بازار کار اوسّا حیدر کساد شد. او دیگر نمی‌توانست هزینه‌های زندگی را تأمین کند. گاهی چند روز می‌گذشت و از مطبخ‌شان دودی برنمی‌خاست. خوراکشان نان بود و آب.

منزل ایشان نزدیک خانة والدین زهرا خانم بود. مادرخانم برای دخترش دلسوزی می‌کرد؛ غذایی می‌پخت و دختر و دامادش را به سفره‌اش دعوت می‌کرد. امّا هر وقت برای بردن دختر و دامادش به منزلشان می‌آمد، می‌دید قابلمة غذاپزی‌شان روی اجاق است؛ می‌جوشد و بوی خوش از آن برمی‌آید.

زهرا خانم به مادرش می‌گفت: «غذای ما حاضر است. شما بفرمایید بر سفرة ما.» مادر بازمی‌گشت و زهرا خانم اجاق را خاموش می‌کرد و با اوسّا حیدر نان و آب می‌خوردند؛ چون در قابلمه چیزی جز آب و ادویة خوشبو نبود.

چند ماه بر این منوال گذشت تا این‌که کار اوسّا دوباره رونق گرفت. حالا این زهرا خانم بود که غذا می‌پخت و پدر و مادرش را بر سفره‌شان دعوت می‌کرد.

  • علی اکبر مظاهری
۰۹
بهمن

چند ده سال پیش، مؤسسه‌ای در اصفهان تأسیس شد به نام «مؤسسۀ ابابصیر»، که به نابینایان خدمات می‌داد. از جمله خدماتش که بر روشنیِ دلِ روشندلان می‌افزود، ارائه و تعلیم خط بریل بود. پیش از ایجاد این خط، نابینایان از کتاب خواندن بی‌بهره بودند. کسانی از ایشان که همّتی بلند داشتند و تشنۀ دانش بودند، از راه گوش، دانش می‌آموختند؛ مانند دکتر طه حسین مصری، در عصر ما، و ابوالعلای مَعَرّی، در روزگاران قدیم.

آقای سیّد هاشم لارستانی، که روشندلی نابینا و دانش دوست بود و از پدید آمدن خطّ بریل و تأسیس مؤسسۀ ابابصیر و خدماتی که به نابینایان می‌داد باخبر شده بود، از من خواست تا در یکی از سفرهایم به اصفهان، به آن مؤسسه بروم و کتاب‌ها و ملزومات خواندن با آن خط را برایش بگیرم، و چنین کردم.

سیّد هاشم به آموختن آن خط و خواندن آن کتاب پرداخت. چندی بعد که ملاقاتش کردم، او را چندان شادمان و امیدوار یافتم که سخت تعجب کردم. وی جهانی تازه را کشف کرده بود. می‌گفت: «از آن وقت که این خط را آموخته‌ام و این کتاب‌ها را می‌خوانم، زندگی تازه‌ای برایم پدید آمده و افق‌های جدیدی پیش دل و اندیشه‌ام باز شده است … .»

سیّد هاشم چنان امیدمندانه سخن می‌گفت که من را نزد خودم شرمنده می‌کرد. با خویش می‌اندیشیدم: او با این محرومیتِ سخت (نابینایی)، چنان از یک نعمت تازه یافته (خط بریل و کتاب‌های آن) به وجد آمده که گویا چشمانش بینا گشته و جهانی فراخ به او عطا شده است؛ امّا برخی از ما چشم‌داران، موهبت بینایی را اصلاً به حساب نمی‌آوریم و از داشتن آن هیچ به وجد نمی‌آییم.

آری، آموختن خط بریل و خواندن کتاب با آن خط، می‌تواند نوری درخشان را پیش دیدگان جان آدمی ساطع کند و تاریکی‌های ناامیدی را ناپدید نماید.

فراگیری خط بریل و کتاب‌خوانیِ با این شیوه، هدفی است عالی ـ اگر چه به ظاهر کوچک‌نما باشد ـ و می‌تواند زندگی یک نابینا را هدفمند کند.

  • علی اکبر مظاهری
۰۴
بهمن

حکایت مشاوره ای سارا و پارسا بازتاب های جالبی داشت. نخستین خواننده پیام گذار گفت که پیام پندآموز این حکایت را دریافت نکرده و خواست که آن را واضح بگویم. پرسش ایشان و اصل داستان را با خوانندگان در میان گذاشتم تا بازتاب ها را یبینم و در پایان نظر نهایی ام را بیان کنم.

هنوز یک هفته نگذشته بود که مشاوره مشابهی داشتم که این بار خانم خطا کرده بود و از آقا بخشش می طلبید. به گفته یکی از خوانندگان، نام سارا و پارسا جا به جا شد. پس موضوع منحصر به خانم یا آقا نیست.

اکنون پاسخ خودم در باره نکات پندآموز حکایت سارا و پارسا:

۱٫ سارا و پارسا، مانند بسیاری از همسران به ویژه زوج های جوان، به مشکلی برخوردند، اما دانایی کردند و در نخستین فرصت به حل آن اقدام کردند و چون نتوانسته بودند خودشان آن را حل کنند، به مشاورشان که هر دو او را قبول داشتند مراجعه کردند.

۲٫ خطا کننده خطای خود راپذیرفت، که این بهترین کار برای حل مسئله بود.

۳٫ کار را به مجادله، که نبردی است بی برنده، نکشاندند.

۴٫ با هم قهر نکردند، با این که سارا سخت رنجیده بود.

۵٫ سارا شفاعت مشاور را پذیرفت.

۶٫ هر دو راهکارهای مشاورشان را پذیرفتند و اجرا کردند.

۷٫ پس از حل مسئله، دیگر آن را کش ندادند و فایل آن را از زندگی شان حذف کردند، البته با راهکارهایی که مشاور داد و در اینجا بیان نشده است، به دلیل محدودیت ظرفیت فضای مجازی. ان شاءالله به تفصیل در کتاب می نویسم.

۸٫ نکته آخر این که من برای حل این مسائل، عاطفه زیادی خرج می کنم. این طور نیست که سارا ها و پارسا ها همیشه به این راحتی شفاعت مشاور را بپذیرند. رابطه من با ایشان، رابطه پدر و فرزندی است. به سارا گفتم: از پسرم پارسا نزد شما دخترم سارا شفاعت می کنم، که او بخشید. این نکته ظریفی است که همگان، به خصوص مصلحان و مشاوران می توانند از آن بهره ببرند.

  • علی اکبر مظاهری
۲۷
دی

پارسا و سارا دوران عقد را می گذرانند. انتخاب همسرشان با مشاوره من بود. دختر و پسر خوبی اند. همدیگر را دوست دارند، بسیار. رابطه شان عاشقانه است و مودبانه.

امروز بعد از نماز ظهر پارسا تلفن کرد و پس از چند کلمه سلام و احوالپرسی با صدای بغض آلود زد به گریه. مهلت دادم گریه کند. اندکی که آرام شد گفتم: چه شده؟

گفت: « گند زدم» و باز گریه کرد. مجال دادم گریه کند. بعد گفتم: حالا اصل قضیه را بگو.

پارسا خطایی کرده بود که سارا را سخت رنجانده بود. پرسیدم: قهر که نکرده؟ گفت: « نه. اما گریه اش بند نمی آید.»

گفتم: امروز عصر هردو بیایید مرکز مشاوره.

عصر که به مرکز رفتم به دوستان در مرکز گفتم که ایشان را چند دقیقه ای در میان وقت ها نزدم بفرستند.

بچه ها آمدند. پارسا با این که جوانی است برومند، نه بچه صفت، باز گریه کرد؛ از شدت تاسف و پشیمانی از خطایی که کرده بود. به سارا گفتم که مسئله را می دانم و پارسا همه چیز را تلفنی به من گفته و از خطایش پشیمان است و اطمینان داده که دیگر تکرار نمی کند. بعد گفتم: فعلا وقت بررسی  و حل مسئله را نداریم. حالا فقط می خواهم از آقا پارسا نزد شما شفاعت کنم که او را ببخشید. همین.

سارا اندکی تامل کرد و گفت: « فکر کاری که ایشان کرده و اذیتم می کند را چه کنم؟»

گفتم: آن را در اولین فرصت حل می کنیم. فعلا فقط فرصت این شفاعت را داریم. و دوباره خواهشم را تکرار کردم.

سارا اندکی دیگر تامل کرد و پذیرفت. به او آفرین گفتم و گفتم :دیگر تمام کنید و در این باره هیچ نگویید. با هم بروید بستنی و آب میوه بخورید. شب  بیایید تا در راه بازگشت به خانه، ریشه این کدورت را بکنیم. و رفتند.

شب در راه خانه مسئله را حل کردیم. بیان چگونگی حل مسئله، بماند برای فرصتی دیگر.

سارا و پارسا، خرسند و شادان، بی کینه و رنجش، باز گشتند و من برای خوشبختی شان دعا کردم. الاهی شکر.

  • علی اکبر مظاهری
۲۰
دی

یک جوان دانشجوی متدین از تهران، پس ازخواندن کتاب آداب عشق ورزی، نامه ای ۵۰ سطری برایم نوشته و پس از ابراز لطف به بنده و کتاب، مسائل مهمی را مطرح کرده اند که اکنون یک سطر آخر آن را می آورم و سپس توضیحی می دهم: «… می دونید اگه جوونا بدونن دین با لذت بردن مخالفتی نداره، چقدر متدین میشن؟!»

آدمی لذتجو  است. آدمیان، همگان، چنان آفریده شده اند که در هر کار، در پی لذت اند. حتی یک زاهد گوشه نشین، عارف پارسا، عالم اندیشمند، نیز لذتجو هستند. البته ماهیت و طعم لذت ها متفاوت است؛ لذت های معنوی، لذیذتر و عمیق تر از لذت های مادی است.

دین، نه که با لذت بردن مخالف نیست و نه فقط آن را به رسمیت می شناسد، بلکه به آن تشویق می کند، اما لذت حلال را.

«قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق؟ قل هی للذین آمنوا فی الحیاه الدنیا خالصه یوم القیامه…قل انما حرم ربی الفواحش …»[۱].



[۱] سوره اعراف، آیات ۳۲ و ۳۳

  • علی اکبر مظاهری
۱۲
دی

پس از نماز و زیارت و نیایش، نزدیکای طلوع آفتاب، در ایوان مسجد گوهرشاد نشسته بودم و جانم را از شمیم بهشتی فضای حرم عالم آل محمد سلام الله علیه سرشار می کردم. می شد صدای روحنواز بال فرشتگان را به گوش جان شنید که از عرش الاهی می آمدند و گنبد و گلدسته های حرم را طواف می کردند.

چند نفر از زائران که از لهجه شان برمی آمد اصفهانی باشند آمدند و کنارم نشستند. یکی شان گفت:

« این چه رازی است که آدم  وقتی اینجاست اصلا در فکر کارگاه، کارخانه، کارگر، کارفرما، ثروت و شهرت نیست؟ گویا اینجا با دنیای بیرون  متفاوت است... .»

گفتم: بله. هرچه آدمی به معنویات روی آورد، از مادیات فاصله می گیرد. جهان چنان آفریده شده که غوطه وری در خواهش های نفس، انسان را از معنویات دور می کند. نیز شناوری در شط معنویات، آدم را از آلودگی های مادیات، پاکیزه می سازد.

اینجا محل نزول ملائکه است. فرشتگان، گروه گروه به این سرا فرود می آیند و بالا می روند. کسانی که به این بارگاه بارمی یابند، به عنایت امام رضا علیه السلام  از برکت های الاهی بهره مند می شوند و فرشتگان به فرمان حضرت بال هایشان را بر سر و جان آنان می تکانند و بر ایشان نعیم بهشتی می افشانند. و چنین است که آدمی از مادیات و تعلقات بویناک دور می شود و به معنویات جان نواز نزدیک می گردد... .

و باز به عالم خویشتن باز گشتم و جان را به موج های حریرگونه دریای کرامت امام رضا علیه السلام سپردم و زمام، از اختیار خویش برداشتم تا که دوست به آنجا بردم که خاطرخواه اوست.

  • علی اکبر مظاهری
۲۹
آذر

انتخاب همسر

 دیشب در محفلی دوستانه بودیم. سخن از جوانان و مسائلشان به میان آمد. جناب آقای علی حاجوی عنوان بالا را مطرح کردند و پیشنهاد کردند در این موضوع، کتابی بنویسیم.

نظر شما چیست؟ در این باره چه می اندیشید؟ اگر - ان شاءالله - عزممان بر نوشتن چنین کتابی جزم شد و از شما نظر خواستیم و یاری طلبیدیم، چه نظر می دهید و چگونه یاری مان می کنید؟

  • علی اکبر مظاهری
۰۳
آبان

داستان دامادی بابا  حاجیرا قبلا نوشتم. دو روز بعد از داماد شدن باباحاجی، به او تلفن زدم. صدایش - که قبلا محزون بود -  حالا زنگدار و شادان شده بود.

احوالش را پرسیدم. گفت: «خوب خوب.»

گفتم: همسرتان را دوست دارید؟ گفت: «خیلی.» گفتم: فرزندش را چطور؟ (خانم یک فرزند از قبل دارد) گفت: « او را هم مثل مامانش.»

چند روز بعد به دیدن باباحاجی رفتم. او دیگر باباحاجی سابق نبود: سر و صورت را اصلاح کرده، لباس نو در بر کرده، تبسم رضایت بر لبانش نشسته، و چهره‌اش گل انداخته بود. بیست سال جوان‌تر شده بود.

 

گر چه پیرم، تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم!                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                  

  • علی اکبر مظاهری
۲۴
مهر

کودک در مسجد

روز جمعه برای یک سفر تفریحی به منطقه وسف در بخش کهک قم رفتیم. چند خانواده بودیم و چند کودک همراهمان بودند. در بازگشت، برای نماز مغرب، به مسجد یکی از روستاهای بین راه رفتیم. پس از نماز، امام جماعت مسجد به منبر رفت و چون شب میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها بود، سخن را در فضیلت آن حضرت، آغاز کرد.

ما به استماع سخن خطیب نشستیم و صدرا، حسین، وتسنیم، نوه‌هایم، در گوشه‌ای از سالن بزرگ  مسجد به بازی پرداختند. ناگهان یکی از نمازگزاران مستمع، برای ساکت کردن و نشاندن بچه‌ها به سوی آن‌ها هجوم برد و چنان خشن حمله کرد که حسین، نوه چهار ساله‌ام، سخت ترسید و به گریه افتاد. فرزندم محمد، پدر حسین، او را بغل کرد و خطاب به جمع گفت: «او را از مسجد بیزار کردید. برای همین است که یک جوان در میانتان نیست. همه‌تان پیرید.»

او که حسین را ترسانده بود به محمد پرخاش کرد و  برخی از رفقایش به کمک او آمدند و از کارش دفاع کردند. من سکوت را جایز ندانستم. برخاستم و خطاب به خطیب گفتم: برشما واجب است که مسائل تربیتی را به اینان تعلیم دهید. مگر امام حسن و امام حسین، وقتی کودک بودند، در مسجد و نماز جماعت، بر پشت و گردن پیغمبر اکرم سوار نمی‌شدند و ایشان سجده راطول می دادند تا آنان پایین آیند؟

پیش از آن که خطیب پاسخ گوید، او که حسین را ترسانده بود گفت: « شما حسن و حسین را بیاورید تا ما آن ها را بر گردنمان سوار کنیم.»

گفتم: شما هم پیغمبر را بیاورید (اگر این بچه‌ها حسن و حسین نیستند، شما هم پیغمبر نیستید).

خطیب مانده بود که چه کند. سخن من را که نمی‌شد رد کرد، چون از سیره پیامبر اکرمصلی الله علیه و آله گفته بودم. اما به مریدان هم نمی توانست تشر بزند، چون آنان بانیان مجلس بودند و هزینه چای و شیرینی و دیگر هزینه های محفل بر عهده آنان بود... .

بیرون آمدیم. حسین، بغض کرده و ساکت، گوشه صندلی عقب ماشین، کز کرده بود و هیچ نمی گفت. همراهان نیز ساکت بودند و پکر.

برای این که سکوت را بشکنم و آنان را از پکری درآورم، گفتم: اما حیف شد. از چای و شیرینی مجلس محروم شدیم!

   

   یک ماه بعد

یک ماه بعد، باز به همان سفر رفتیم و مغرب، جلو همان مسجد ایستادیم که نماز بخوانیم. نوه دیگرم صدرا که در آغوشم به خواب رفته بود، چشم باز کرد و همان مسجد را دید. ترسید و گفت: « این‌ها دعوا می‌کنند. این‌ها دعوا می‌کنند... .» 

  • علی اکبر مظاهری