حکایت ریحانه زاهد
اوسّا حیدر، بنّایی است ماهر. همسرش زهرا خانم، زنی است فهیم. درآمد اوسّا، کفاف هزینههای زندگیشان را میکرد؛ امّا از قضای روزگار، بازار کار اوسّا حیدر کساد شد. او دیگر نمیتوانست هزینههای زندگی را تأمین کند. گاهی چند روز میگذشت و از مطبخشان دودی برنمیخاست. خوراکشان نان بود و آب.
منزل ایشان نزدیک خانة والدین زهرا خانم بود. مادرخانم برای دخترش دلسوزی میکرد؛ غذایی میپخت و دختر و دامادش را به سفرهاش دعوت میکرد. امّا هر وقت برای بردن دختر و دامادش به منزلشان میآمد، میدید قابلمة غذاپزیشان روی اجاق است؛ میجوشد و بوی خوش از آن برمیآید.
زهرا خانم به مادرش میگفت: «غذای ما حاضر است. شما بفرمایید بر سفرة ما.» مادر بازمیگشت و زهرا خانم اجاق را خاموش میکرد و با اوسّا حیدر نان و آب میخوردند؛ چون در قابلمه چیزی جز آب و ادویة خوشبو نبود.
چند ماه بر این منوال گذشت تا اینکه کار اوسّا دوباره رونق گرفت. حالا این زهرا خانم بود که غذا میپخت و پدر و مادرش را بر سفرهشان دعوت میکرد.
راستی، امروز از اصفهان برگشتم. دیروز جای شما خالی، محضر آیه الله ناصری مشرف شدم و از ایشان نصیحت خواستم. از شما می خواهم که این مطلب را در سایتتان قرار دهید تا جوانها یادی از گمشده اشان هم بکنند ان شاالله.
ایشان پس از سفارش ها و نصیحت هایشان، با لهجه شیرین اصفهان فرمودند:
در مشکلات، فراوان بگوئید : یابن الحسن، یابن الحسن …
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
التماس دعا.
شاگرد همیشگی شما سعید رضایی.