دعای مستجاب 1 (ازدواجی متفاوت)
» نوشته ای از آقای جواد فهیمی (مهندس عمران. طلبه حوزه). نوشته همسرشان نیز در پست بعدی می آید. ان شاءالله.
اشاره
این پست را با پست بعدی، با هم بخوانید. با همدیگر ارتباط دارند.
بسم الله الرحمن الرحیم
حمد و سپاس خداوندی که همسران را برای آرامش یافتن هم آفرید.
چهار سالی بود که در تکاپوی پیدا کردن همسری مناسب بودم تا جایی که ذهنم دائما درگیر آن بود.
روزی از روزهای خدا صحبت از سفر کربلا شد. یک بار مشرف شده بودم اما مگر میل به سفر کربلا فرو مینشیند؟
مایل بودم بروم اما هزینه سفر را نداشتم. پدرم که در نوبت پیشین هزینه سفرم را پرداخته بود از پرداخت مجدد هزینه امتناع کرد. به ناچار به گروهی که راهی کربلا بود جواب منفی دادم. اما برادرم هزینه سفر را تقبل کرد و من به همراه او راهی سفر کربلا شدم.
از هر فرصتی برای درخواست دعا از همسفران برای یافتن همسر استفاده میکردم تا جایی که دیگر همه میدانستند که وقتی التماس دعا دارم منظورم چیست!...
دلیل التماس دعا از همسفرانم این بود که خداوند به حضرت موسی علیه السلام فرمود: با زبانی که با آن گناه نکرده ای دعا کن.
خدا را شکر، توانستیم به هر چهار شهر مقدس عراق مشرف شویم و همه ائمه عراق را زیارت کنیم. در کاظمین و سامرا، حرم ائمه، محل اسکانمان بود و ما مهمان خانه ایشان بودیم.
بعد از زیارت ائمه معصومین علیهم السلام راهی ایران شدیم. هرچند مرز، شلوغ بود اما به لطف خدا به راحتی مراحل اداری ورود به خاک ایران انجام شد و به ایران برگشتیم. بعد از خوردن ناهار در همان پایانه مرزی به سمت قم حرکت کردیم. اتوبوس هنوز به پیچ های جاده عادت نکرده بود که از اجابت دعای همسفران، مطلع شدم. تلفنی متوجه شدم در همان لحظه های خروج از عراق، ائمه معصومین علیهم السلام همسر آینده مرا که در حال بازگشت از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بوده به مادرم نشان داده اند. گویا ائمه هنگام مراجعتم از مهمانیشان هدیه ای در توشه راه زندگیم گذاشته باشند.
از سفر که برگشتم برای آشنایی با آن دختر خانم، وقت را هدر ندادم و بدون معطلی قدم در مسیر چهار ماهه ی خواستگاری گذاشتم. در این مدت در مورد مسائل زیادی با هم سخن گفتیم اما هیچ کدام، کلمه ای به دور از حیا و نجابت به یکدیگر نگفتیم. ابراز محبت و سخنانی که بوی احساسات داشت خط قرمزمان بود. میکوشیدیم که عاقلانه انتخاب کنیم. برای همین از مشورت مشاوران هم بهره گرفتیم.
ناگفته نماند در همین روزها که مراحل مقدماتی را میگذراندیم، آثار گسترش روزی را در زندگی میدیدم، به گونهای که دوران عقد و حتی یک سال پس از عروسی با شغل پاره وقت من اداره شد. البته درآمد من زندگی پر زرق و برقی را فراهم نمیکرد اما چرخ زندگی را میچرخاند.
روزهای پایانی دوره 4 ماهه خواستگاری، همزمان با آخرین روزهای ماه مبارک رمضان بود. یکی از شبهای قدر(احتمالا شب 23م) بود که به برخی از دوستان، پیامکی با این مضمون فرستادم: وضعیت یکی از امور مهم زندگیام ظرف چند روز آینده مشخص خواهد شد، برایم دعا کنید.
بالأخره در آخرین روزهای ماه مبارک رمضان مراسم بله برون انجام شد. دو روز بعد از عید فطر، من و همسرم در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها توسط سیدی بزرگوار به عقد هم درآمدیم و این چنین، شیرین ترین اتفاق زندگی ام، سرآغاز مرحله جدیدی از حیاتم شد.
بعد از عقد، هر دو راهی زیارت کریمه اهل بیت شدیم و من خالصانه ترین تقدیرهای خود را به حضرتش نثار کردم. آن شب شیرین مقدمه ای برای دوران 9 ماهه عقدمان شد. شبانه روزی نبود که من به دیدن همسرم نروم مگر مدتی که او به دانشگاه رفته بود.
الحمدلله همسر خوبی نصیبم شد و من از او راضیام. باورم نمیشد همسری نصیبم شود که بتواند تصمیماتی عاقلانه و به دور از احساس بگیرد.
آری، همسرم هدیه ای از جانب اهل بیت است و رسیدن من به او حاصل دعای مستجاب همسفران.