دوستان ظالم
» سنگین ترین ضربت ها از ناحیه نزدیک ترین دوستان
تردیدی نیست که پدران و مادران، خیرخواه ترین کسان برای فرزندان اند. پس از والدین، برادران و خواهران بزرگتر واقع اند. این در جای خود محفوظ. اما از مؤثرترین اشخاص و عوامل، در تاخیر ازدواج دختران، نیز پسران، برخی از همین والدین اند و پس از ایشان، برادران و خواهران بزرگتر.
دیدن برخی از این موارد، آدمی را بهت زده می کند که ایشان که در جایگاه دوست ترین دوستان اند، چرا با دوست ترین دوستانشان چنین دشمنی می کنند؟ اینان که از نیکخواه ترین نیکخواهان اند، چرا با عزیزترین عزیزانشان چنین بدخواهی می کنند؟ اینان که می دانند دود این آتش زنی ها به چشم خودشان هم می رود ، چرا چنین آتش افکنی می کنند؟ ...
بسیاری از دختران، به شدت، از پدران و مادران خود عصبانی اند، اما رو در رویشان نمی ایستند. خشم خود را می خورند و افسرده می شوند. برخی شان نیز نارضایتی شان را نشان می دهند. تعداد اندکی نیز، ادب ورزانه، مقاومت می کنند و از هستی خود دفاع می نمایند و، تا اندازه ای که توان داشته باشند، سررشته سرنوشت خود را به دست می گیرند. البته گاهی برایشان گران تمام می شود، اما می ارزد.
ما، در مشاوره ها و گلایه نامه ها، شاهد درددل های سوزناک ایشان هستیم. دل کوهواره لازم است که تاب شنیدن این دردها را داشته باشد. جان سترگ می باید که طاقت دیدن این گداخته ها را داشته باشد.
مشتی از خروار...
برخی از این آتش های دل را، که دوستان ظالم به جان عزیزان مظلومشان افکنده اند، ببینید:
_ ما شوق و شایستگی همسر و مادر خوب شدن را داشتیم، موقعیتش هم وجود داشت، اما پدر و مادرمان محروممان کردند.
_ از هجده سالگی تا بیست و سه سالگی خواستگاران بسیاری داشتم، اما پدر و مادرم نگذاشتند باخبر شوم. خودشان آنان را، به بهانه درس خواندن من، رد می کردند. وقتی باخبر شدم که دیر شده بود. حالا از مرز سی سالگی گذشته ام و دیگر از خواستگاران خبری نیست.
_ من حیف شدم. همسرداری و فرزندآوری و فرزندپروری را خیلی دوست دارم. توانش را هم در حد بالایی دارم، اما بزرگترهایم از این نعمت ها محرومم کردند. حالا باید میل فرزندپروری ام را با محبت کردن به فرزندان خویشاوندان ارضا کنم، اما میل همسرخواهی ام تعطیل مانده است.
_ دیگر امیدی به همسر و فرزند داشتن ندارم. بهار عمرم را خانواده ام به پاییز رساندند. شاید هم به زمستان. کسانی که در کودکی و نوجوانی ام لالایی عروس شدنم را در گوشم زمزمه می کردند، پیرم کردند و حالا خودشان هم عزای پیری ام را گرفته اند.
_ در عجبم از کسانی که آرزوی خوشبختی ام را داشتند، خودشان، با بهانه های واهی، نگذاشتند خوشبخت شوم. حالا از دنیا رفته اند و من را تنها گذاشته اند. نمی دانم دعایشان کنم یا نفرین.
_ پدر و مادرم داماد پولدار می خواستند و برادران و خواهرانم شوهرخواهر باکلاس. خواستگاران خوبی داشتم، اما یا خیلی پولدار نبودند یا کلاسشان مورد پسند نبود. پس نمره قبولی دامادی خانواده ما را نمی آوردند. وقتی می گفتم: انسانیت که دارند. می گفتند: انسانیت را به دکان نانوایی ببری، یک قرص نان هم نمی دهند. کسی نبود به دادم برسد. خودم هم نمی توانستم کاری بکنم. خجالت هم می کشیدم. حالا که بهار عمر را گذرانده ام، حاضر شده اند به بی پول ها و بی کلاس هایم هم بدهند، اما دیگر خبری نیست.
_ ....
قلم، سر بشکست. قلب، شرحه شرحه شد. یارای بیشتر نوشتن نیست. خدایا، چرا اینان چنین غافل اند؟!
ما یقین داریم که این ظلم ها از سر دشمنی نیست. پس از سر چیست؟ خودشان جواب دهند.