سمانه و سجاد (1)
سمانه و سجاد، دختر خاله و پسر خاله بودند. باهم بزرگ شده بودند. هر دو جوانی رشید شده بودند. گویا برای هم آفریده شده بودند. همدیگر را خوب میشناختند. یکدیگر را احترام میکردند. زمان ازدواجشان شده بود. سمانه سجاد را دوست داشت و او را همسر مناسبی برای خود میدانست، اما این اندیشه را در دل پنهان میکرد و شهامت بیانش را نداشت. اما نمی دانم چرا سجاد به ازدواج با سمانه فکر نمیکرد. آیا میپنداشت اگر از سمانه خواستگاری کند جواب رد میشنود؟ آیا میترسید اگر این موضوع را مطرح کند، درباره او فکر بد بکنند؟ آیا، مانند برخی از مردمان، میپنداشت او و سمانه مثل خواهر و برادرند و نباید زن و شوهر باشند؟ نمی دانم.
تا اینکه سجاد به خواستگاری دختر دیگری رفت و با او ازدواج کرد. این مسئله سمانه را سخت رنجاند و ...به روان او فشار بسیاری میآورد. تا آن که بی طاقت شد و راز پنهان دلش را نزد مادربزرگش آشکار کرد. مادربزرگ، که هر دو نوه اش را دوست میداشت اما نمی دانم چرا زودتر پیشگامی نکرده بود و ازدواج با سمانه را به سجاد نگفته بود، حالا نتوانست راز سمانه را در دل خود نگه دارد و آن را به سجاد گفت.
سجاد به مادربزرگ گفت: «اگر قبلاً که من هیچ کس را برای ازدواج در نظر نداشتم، میدانستم که سمانه به ازدواج با من تمایل دارد، حتماً با او ازدواج میکردم. او را همسری کاملاً مناسب برای خود میدانستم. اما دیگر دیر شده و من زندگی مشترک تشکیل دادهام و از همسرم راضی ام. دیگر راه بازگشتی نیست.» افسوس!
سخنی با سمانه و سمانه ها
شما باید این مسئله را زودتر به مادربزرگ میگفتید. چرا حیای بیجا کردید و برای خود حسرت و اندو تحصیل کردید؟
اما اکنون مطالبی که در پست آینده می آید را دنبال کنید، بخوانید و از حسرت و اندوه خود بکاهید و زیان را، تا اندازۀ ممکن، جبران کنید. خدای رحمان و رحیم یاری تان میکند.
- ۹۴/۱۲/۲۷