موی سپید روشنک!
به آینه مینگرم. گویی در میان آن، گذشتهٔ خود را میبینم؛ جوان بودم و پر از شور و حرارت و زیباییِ مثالزدنی.
هر وقت به آینه نگاه میکردم، محو نقاشی قشنگ خدا میشدم؛ فتبارک الله! مگر زیباتر از این هم میشود؟!
خواستگاران بیشماری داشتم؛ هر یک از دیگری بهتر و با موقعیتهای خوب. نمیگویم بیعیب بودند، که خود نیز بیعیب، روزگار نگذراندهام.
بهانهٔ همیشگیام پیشرفت بود. به افقهای دور میاندیشیدم و منتظر مرد رؤیاهای خود بودم و دلخوش به اینکه آن مرد، با سانتافهٔ سفید بیاید.
سپریشدن ایام با تعداد خواستگارانم رابطهٔ معکوس داشت و با معیارهای من رابطهٔ مستقیم. فاصلهٔ معیارهای من با خواستگاران گویی حدش هر روز بیشتر بهسمت بینهایت میل میکرد و من با مرد رؤیاهایم گویی دو خط موازی بودیم که حتی قوانین فیزیک هم باعث نمیشد ما در بینهایت به هم برسیم.
روزهای سپیدی بود. یاد سپیدی آن ایام که میافتم، موهای سپیدم خودنمایی میکنند و گویی میخواهند خودشان را به رخ روزهای سیاهم بکشند. آن روزها سپیدی ایام، فخرفروشی میکرد و اکنون سپیدی مو!
من ماندهام و تنهایی و چروکِ روی صورت و موی سپید و آیندهای که باید تنها و خسته طی کنم، بیآنکه پایی برای رفتن داشته باشم و یا همسفری که خستگی راه را برایم کم کند.
من ماندهام و شعری که مدام در ذهنم طنینانداز است: ای وای ز تنهاییِ بسیار و دگر هیچ...
✍️نویسنده: روشنک هادی
۹۹/۳/۱۷
- ۹۹/۰۳/۱۷