داستان دامادی بابا حاجیرا قبلا نوشتم. دو روز بعد از داماد شدن باباحاجی، به او تلفن زدم. صدایش - که قبلا محزون بود - حالا زنگدار و شادان شده بود.
احوالش را پرسیدم. گفت: «خوب خوب.»
گفتم: همسرتان را دوست دارید؟ گفت: «خیلی.» گفتم: فرزندش را چطور؟ (خانم یک فرزند از قبل دارد) گفت: « او را هم مثل مامانش.»
چند روز بعد به دیدن باباحاجی رفتم. او دیگر باباحاجی سابق نبود: سر و صورت را اصلاح کرده، لباس نو در بر کرده، تبسم رضایت بر لبانش نشسته، و چهرهاش گل انداخته بود. بیست سال جوانتر شده بود.
گر چه پیرم، تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم!