روز جمعه برای یک سفر تفریحی به منطقه وسف در بخش کهک قم رفتیم. چند خانواده بودیم و چند کودک همراهمان بودند. در بازگشت، برای نماز مغرب، به مسجد یکی از روستاهای بین راه رفتیم. پس از نماز، امام جماعت مسجد به منبر رفت و چون شب میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها بود، سخن را در فضیلت آن حضرت، آغاز کرد.
ما به استماع سخن خطیب نشستیم و صدرا، حسین، وتسنیم، نوههایم، در گوشهای از سالن بزرگ مسجد به بازی پرداختند. ناگهان یکی از نمازگزاران مستمع، برای ساکت کردن و نشاندن بچهها به سوی آنها هجوم برد و چنان خشن حمله کرد که حسین، نوه چهار سالهام، سخت ترسید و به گریه افتاد. فرزندم محمد، پدر حسین، او را بغل کرد و خطاب به جمع گفت: «او را از مسجد بیزار کردید. برای همین است که یک جوان در میانتان نیست. همهتان پیرید.»
او که حسین را ترسانده بود به محمد پرخاش کرد و برخی از رفقایش به کمک او آمدند و از کارش دفاع کردند. من سکوت را جایز ندانستم. برخاستم و خطاب به خطیب گفتم: برشما واجب است که مسائل تربیتی را به اینان تعلیم دهید. مگر امام حسن و امام حسین، وقتی کودک بودند، در مسجد و نماز جماعت، بر پشت و گردن پیغمبر اکرم سوار نمیشدند و ایشان سجده راطول می دادند تا آنان پایین آیند؟
پیش از آن که خطیب پاسخ گوید، او که حسین را ترسانده بود گفت: « شما حسن و حسین را بیاورید تا ما آن ها را بر گردنمان سوار کنیم.»
گفتم: شما هم پیغمبر را بیاورید (اگر این بچهها حسن و حسین نیستند، شما هم پیغمبر نیستید).
خطیب مانده بود که چه کند. سخن من را که نمیشد رد کرد، چون از سیره پیامبر اکرمصلی الله علیه و آله گفته بودم. اما به مریدان هم نمی توانست تشر بزند، چون آنان بانیان مجلس بودند و هزینه چای و شیرینی و دیگر هزینه های محفل بر عهده آنان بود... .
بیرون آمدیم. حسین، بغض کرده و ساکت، گوشه صندلی عقب ماشین، کز کرده بود و هیچ نمی گفت. همراهان نیز ساکت بودند و پکر.
برای این که سکوت را بشکنم و آنان را از پکری درآورم، گفتم: اما حیف شد. از چای و شیرینی مجلس محروم شدیم!
یک ماه بعد
یک ماه بعد، باز به همان سفر رفتیم و مغرب، جلو همان مسجد ایستادیم که نماز بخوانیم. نوه دیگرم صدرا که در آغوشم به خواب رفته بود، چشم باز کرد و همان مسجد را دید. ترسید و گفت: « اینها دعوا میکنند. اینها دعوا میکنند... .»