غیرت و نجابت ( برگی دیگر از کتاب «فرهنگ خانواده» )
>> از زبان مشاور
صادق و فاطمه
صادق، که سال چهـارم دانشگاه را میگـذراند و دو سالی بود که با فاطمه، که دانشجـوی سال دوم بود، ازدواج کـرده بود، به مشـاوره آمد. فرو شکسته و تلخکام مینُمود. او و همسـرش را میشناختم و از زندگیشان باخبر بودم. به شوخی گفتمش: هان! از زندگیِ متأهّلیِ دانشجویی، درمانده شدهای؟ نمیتوانی همسرداری و درسخواندن را با هم جمع کنی؟ هنر آن است که آدم، هم همسر باشد هم دانشجو؛ تنها دانشجو بودن یا تنها همسر بودن که هنر نیست!
اخـم صادق کمی باز شد و به زور، لبخند تلخی زد. آن گاه مهربـانانه و جـدّی به او گفتم: چـه شده؟ حال همسرت چطور است؟... با هم رفیق که هستید؟
صادق گفت: «خودم کاری کردهام و حالا در آن ماندهام و نمیتوانم درستش کنم.»
از او خواستم که توضیح دهد.
گفت: «من و فاطمه، برای رونق اقتصادی زندگیمان، با هم صحبت کردیم. او اعلام آمادگی کرد که همراه درسش کار کند. من پذیرفتم که برایش کاری پیدا کنم و کردم. حالا هر دومان همراه درسمان کار میکنیم و زندگیمان رونق گرفته، امّا عشقمان کم فروغ شده. چون همکاران او مردند و به غیرت من بر میخورد که زنم با مردان نامحرم، همکار و همنشین باشد.»
گفتم: همکارند یا همنشین هم هستند؟ کارشان جداگانه است یا در هم آمیخته؟
گفت: «اگر کارشان جداگانه بود و فاطمه در ارتباط با همکارانش حریم میگرفت، مشکلی نداشتیم؛ امّا هم کارشان طوری است که با همکاران مرد در هم آمیخته است هم فاطمه حریم خود را مراعات نمیکند.»
گفتم: میدانیم که فاطمه، خانم نجیبی است.
گفت: «به نجابت او ایمان دارم، امّا گـاهی سادهدلی میکند و با همکـاران مردش خیلی خـودمانی میشود. حتّی پیش من از آنان تعریف و تمجید میکند و گـاهی از خانه، تلفنی با آنان دربارۀ کـارشان حرف میزند؛ صمیمی و دوستانه. از این رفتارش ناراحت میشوم امّا نمیتوانم به او اعتـراض کنم؛ دلم نمیآید، حیفم میآید، خجالت میکشم. شهامتش را ندارم.»
صادق را برای غیرت جوانمردانه و مؤمنانهاش و نیز برای نزاع نکردن با همسرش و نیز برای آمدنش به مشاوره برای حلّ مسألهشان، تحسین کردم. سپس گفتم: اگرچه باید بیتأخیر، مسأله را حلّ کرد، امّا نباید ضربتی عمل نمود. اگر از اوّل، محیط کارش را بیشتر وارسی میکردی و از درآمیختگی کارش با مردان، آگاه میشدی و با کارکردنش در چنین محیطی موافقت نمی نمودی و او مشغول این کار نمیشد، که خوب بود؛ امّا حالا که مشغول شده، باید چارهای اندیشید و به گونهای اقدام کرد که احساسات او جریحهدار نشود و مهمتر آن که خیال نکند به نجابت او تردید داری و به او اعتماد نداری.
صادق گفت: «چه کار کنم؟»
گفتم: دو کار. یکی این که کار او عوض شود، امّا بدون آسیب. دیگر آن که به او دربارۀ شیوۀ رفتار با مردان نامحـرم، آگاهی داده شود. راستی، در همین ادارهای که کار میکند، بخشی یا کـاری نیست که آمیختـگی با مردان نداشته باشد؟
گفت: «هست. من قبلاً متوجّه این موضوع نبودم، وگرنه از همان اوّل، در آن بخش مشغول کار میشد.»
گفتم: خوب شد. او باید به آن بخش برود.
صادق گفت: «امّا این موضوع را چطور با او مطرح کنم که ناراحت نشود؟»
گفتم: همسرت خانمی متدیّن و فهیم است. فقط نیاز به تذکّر دارد؛ تذکّری ماهرانه و مهربانانه. به او بگو که اگر به بخـش خانمها برود، هم راحتتر است و هم حرمتش بهتر حفظ میشود. اگر دوستـانه و مـلایم بگویی، میپذیرد.
گفت: «اگر نپذیرفت؟»
گفتم: آن وقت باهم به مشاوره بیایید تا مسأله را حلّ کنیم.
گفت: «رفتار راحت و بیباکانهاش با مردان را چه کنم؟»
گفتم: او در این باره نیاز به یادآوری و پند دوستـانه دارد. اگر از بُن جـان بفهمد که باید در ارتبـاط با نامحرمان، پروا بگیرد و این، برای حرمت و کرامت او لازم است، رفتارش را اصلاح میکند. امّا یادت باشد که این کار، نیاز به صبوری و حوصلهورزی دارد. او نمیتواند یک شبه، اخلاق و رفتارش را عوض کند. در باب تربیت و هدایت، باید اصلِ «تدریج» و اصلِ «حفظ حرمت و احترام شخص»، مراعات شود.
صادق، امیدوارانه و اندکی اندیشناکانه، رفت تا مسأله را حلّ کند. پس از یک هفته آمد؛ شادمان و راضی. توانسته بود ـ با استقبال و همکاری و همراهی همسرش مسأله را حل کند. الاهی شکر.