دیروز از دفتر نشر نورالزهرا خبردادند کتاب «آداب عشق ورزی» در حال صحافی است و بعد از تعطیلات عاشورا به دست خوانندگان می رسد. ان شاءالله.
دیروز از دفتر نشر نورالزهرا خبردادند کتاب «آداب عشق ورزی» در حال صحافی است و بعد از تعطیلات عاشورا به دست خوانندگان می رسد. ان شاءالله.
داستان دامادی بابا حاجیرا قبلا نوشتم. دو روز بعد از داماد شدن باباحاجی، به او تلفن زدم. صدایش - که قبلا محزون بود - حالا زنگدار و شادان شده بود.
احوالش را پرسیدم. گفت: «خوب خوب.»
گفتم: همسرتان را دوست دارید؟ گفت: «خیلی.» گفتم: فرزندش را چطور؟ (خانم یک فرزند از قبل دارد) گفت: « او را هم مثل مامانش.»
چند روز بعد به دیدن باباحاجی رفتم. او دیگر باباحاجی سابق نبود: سر و صورت را اصلاح کرده، لباس نو در بر کرده، تبسم رضایت بر لبانش نشسته، و چهرهاش گل انداخته بود. بیست سال جوانتر شده بود.
گر چه پیرم، تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم!
به قلم بلور خراسانی
یه بار از یه آدم خوب، داستانی شنیدم که هیچ وقت از ذهنم پاک نشد. داستان اینه که شخصی به دلیل علاقه ای که به معنویات داشته همیشه دنبال آدم های اهل نظر میگشته، پیداشون می کرده و باهاشون همنشینی می کرده. تا این که آدرس یه آدمی رو بهش میدن که تو تهران چلوکبابی داشته. به مغازه او میره و اتفاقا سرظهر هم میرسه. رستوران شلوغ بوده. از دیگران سراغ اون فرد رو می گیره و اونایی که میشناختنش، از دور مرد عارف رو که مشغول روغن ریختن روی برنج ها بوده بش نشون میدن. مرد جویای معنویات، از دلش میگذره که چه جوری ممکنه آدمی که اینقدر سرش شلوغه و مشغول کاره، اهل نظر باشه؟!
زمان زیادی نمیگذره که مرد عارف سراغ میزی که مرد داستان ما نشسته بود میاد. اونو به اسم خطاب می کنه و می گه: "فلانی! مهم نیست که سر آدم شلوغ باشه، مهم اینه که دل آدم خلوت باشه."
یا حق.
پاسخی دیگر برای « یکنواخت شدن زندگی» به قلم خانم مهندس فاطمه کوثر
با سلام خدمت استاد محترم.
به نظر بنده یک راهکار فوق العاده موثر و البته خیلی لازم برای تازه نگاهداشتن هر نوع رابطه، بهویژه رابطه زن و شوهر، برقراری یک ارتباط کلامی مهربانانه و مودبانه است. اگر زن و شوهر قادر باشند در یک فضای دوستانه و امن، به دور از هرگونه نگرانی از قضاوت شدن، از افکار، احساسات، آرزوها و حتی انتظارات و ناراحتی هایشان با هم صحبت کنند و حرف های همدیگر را مهربانانه بشنوند، برای هم تکراری و کهنه نمی شوند. چون همه آدم ها همیشه به حرف زدن و تخلیه درون احتیاج دارند، ولی می خواهند حرفهای درونیشان را در یک فضای امن مطرح کنند و اگر این فضای امن، فراهم شود، فرد را به همنشینی با همسرش مشتاق میکند.
این اشتیاق وقتی بیشتر میشود که همسران نسبت به هم در کلام و عمل عشق ورزی داشته باشند و در گفتگوهایشان از کلام تصدیقآمیز و تشویقآمیز، البته به جا و به موقع، استفاده کنند. مثلا ببینند کدام ویژگی یا رفتار همسرشان مثبت است، به دنبال مثبتهای او بگردند و همان را تشویق و تایید کنند. با وجود تشویق و تایید و کلام مهربان، میتوان عیب یا انتقادی را هم به شخص مقابل گوشزد کرد.
در چنین وضعیتی، در عین حال که زن و شوهر احساس عزت نفس و رضایتشان از زندگی بالا میرود، در یک فضای مساعد برای رشد نیز قرار میگیرند، چون نکات مثبت و منفی وجودشان به وسیله هم شناسایی میشود. مسلما وقتی انسان در فضای رشد و تغییر قرار بگیرد، زندگی برایش تکراری نمیشود.
در پایان باید عرض کنم که این گفتههای بنده حاصل مطالعات و تجربه و تفکر شخصی است و به هیچ عنوان در برابر دانش و تجربه شما استاد محترم قابل قیاس نیست.
با تقدیم احترام.
.:: از زبان مشاور ::.
آقای تلخکام که مردی 35 ساله بود، به مشاوره آمد. شاکی بود و کلافه. او را آرام کردم. کمکش کردم تا بتواند بر خود مسلّط شود و مقصودش را بیان کـند.
آنگاه گفت: «حال بدی دارم. احساس ظالم و مظلوم بودن را یکجا دارم. هم نفـرت دارم، هم منفورم. خلاصه اینکه حالم خوب نیست» و به گریه افتاد.
مجال دادم گریه کند. پس از آن که آرام شد، گفتم: حالا اصل مسئله را برایم بگویید. به چه کسی ظلم میکنید؟ چرا مظلوماید؟
گفت: «با همسرم مشکل دارم. از طرف او ظلم میشوم، به او ظلم میکنم. او باعث ظالم بودنم است.»
او را تحسین کردم که برای حل مسئلهاش به مشاوره آمده است. گفتمش: برخی مردان تن به مشاوره نمیدهند، چون میپندارند با مشاوره، غرورشان میشکند. میخواهند مشکلاتشان را به تنهایی حل کنند. در نتیجه، زانو میزنند و شکسته میشوند. آفرین به شما که پیش از زانو زدن و شکسته شدن، به مشاوره آمدهاید.
گفت: «من هم یک جورهایی زانو زدهام و کمرم شکسته.»
گفتم: پس لابد دیر آمدهاید. گفتهام را تصدیق کرد و گفت که مدّتها کوشیده که خودش مسئلهاش را حل کند، امّا نتوانسته و ناچار به مشاوره آمده است. آنگاه به مسئلۀ اصلی و ریشهیابی آن پرداختیم.
از آقای تلخکام خواستم که مسئله را برایم توضیح دهد. او گفت:
«اشتهای جنسی من زیاد است. نمیدانم این پراشتهایی، از سلامت و قوّت جسمی و روانی من است یا یک بیماری است. امّا همسرم کمتوجهی یا بیتوجهی میکند. گویا میل جنسی ندارد. نمیدانم بیمار است یا نه. به ظاهر سالم است. و چون نیاز من برآورده نمیشود، فکرهای ناجوری به ذهنم میآید. گاهی میخواهم اقدامهایی بکنم، امّا میترسم زندگیمان آسیب ببیند. نمیخواهم کار حرام و خلاف عفّت بکنم. راه حلالش را هم بلد نیستم. همسرم را دوست دارم و نمیخواهم به او ستم کنم، اما گمان میکنم او دارد به من ستم میکند و به انحرافم میراند. چشمهایم که حتّی در دوران بیهمسری، به کجراهه نمیرفت، حالا دارد هرز میشود. پاکی و نجابتم دارد لطمه میخورد... .»
آقای تلخکام همچنان میگفت و میگفت و من میشنیدم و میشنیدم، تا پس از حدود سی دقیقه حرف زدن و درد دل کردن، آرام گرفت.
گفتم: همسرتان در شبانهروز چه کارهایی میکند؟
گفت: «غیر از شوهرداری، همه کار! کارمند است و هشت ساعت در اداره کار میکند. دو فرزندمان را اداره میکند. آشپزخانه را خوب سر و سامان میدهد. خانه را خوب تر و تمیز میکند. به مهمانیها و دید و بازدیدهایش میرسد. و هزار کار دیگر هم میکند.»
گفتم: پس معلوم میشود خانمتان خیلی زرنگ و پرانرژی است. او به اندازۀ دو سه نفر کار میکند. امّا بنا به گفتههای شما، اشکال کار ایشان این است که از مهمترین وظیفهاش که همسرداری است، غفلت میورزد. عمدۀ نیرویش را در کارهای دیگر مصرف میکند و سهمی از نیرویش را برای شوهرداری اختصاص نمیدهد. شاید علّت یا علّتهای دیگری نیز وجود دارد که از صحبتهای شما فهمیده نمیشود و از آنها بیخبریم. بنا بر این، باید ایشان نیز به مشاوره بیاید تا حرفهای او را هم بشنویم و برای حلّ مسئله، از او یاری بطلبیم. به او اطلاع دهید و دعوتش کنید که به مشاوره بیاید.
خانم آمد
خانم تلخکام به مشاوره آمد. آدم عاقلی بود. شوهرش را دوست داشت و از او راضی بود و قصد رنجاندن وی را نداشت. سبب نارضایتی همسرش، دو عامل اصلی بود: یکی کمآگاهی خانم از نیازهای جنسی همسرش، و دیگری مدیریت ناقص زن و شوهر در قلمرو زندگی خانوادگی.
در پنج جلسه مشاورهای به بررسی و حلّ مسائلشان پرداختیم و بخشهایی از مدیریت زندگی خانوادگی، به ایشان آموزش داده شد و بر بخش مدیریت جنسی، تأکید بیشتر میشد. از جمله مطالبی که بیانشد، این بود که مسائل زندگی مشترک و نیز نیازهای همسران را باید طبقهبندی و درجهبندی کرد و حقّ هر کـدام را نیکو ادا نمود و به هر کدام رسیدگی کافی کرد، به گونهای که هیچ یک بینصیب یا کمبهره نماند.
دیگر آن که هر کس به اندازۀ توان خود، مسئولیت بپذیرد، تا بتواند آن را به نیکی انجام دهد.
دیگر آن که از خانم پرسیدم: چرا این همه کار را عهدهدار میشوید که نتوانید به همگی برسید؟
گفت: «من برای خوشبختی خود و همسر و فرزندانمان تلاش میکنم. البته خودم هم کارمندی را دوست دارم.»
به او گفتم: با این نارضایی همسرتان و با این خطری که در کمین زندگی شما است که اگر ادامه یابد، زندگیتان را فلج میکند و ممکن است آن را فرو پاشد، آیا ادامۀ این روش، عاقلانه است؟
خانم با تأمّل گفت: «نه. امّا روش درست کدام است؟»
گفتم: زن نباید نیروی خود را چنان در کارِ خانه و کار بیرون از خانه و نیز رسیدگی به فرزندان و امور روزمرّه مصرف کند که از مردش پاک غافل شود و دیگر توانی برای رسیدگی به او نداشته باشد.
آنگاه توافق کردیم که خانم، تا اندازۀ ممکن، از کار بیرون بکاهد. تشریفات غیر ضروری را از زندگیشان حذف کند. آقا نیز در کارهای خانه و اداره و تربیت فرزندان، خانم را یاری کند و بخشی از مسئوولیتهای او را به عهده بگیرد. دربارۀ مسائل جنسیشان نیز تا اندازهای که ممکن بود، برای هر دو، سخن گفتم. آقا را آموزش دادم و خانم را نیز جداگانه، به یک مشاور خانم ارجاع دادم تا مسائل ویژۀ جنسی را به او آموزش دهد. سرانجام، زندگی آقا و خانم تلخکام از آن بحران عبور کرد و سامان گرفت و هر دو شیرینکام شدند. الاهی شکر.
دانشجوی متاهل و متعهد ایرانی. پرسش:با سلام و خسته نباشید خدمت استاد همیشگی ام، حاج آقا مظاهری. سوالی دارم که شاید سوال خیلی از زوج های جوان باشه:
چند وقتیه که فکرم مشغوله و گاهی احساس می کنم من و همسرم مثل روزهای اول که برای دیدن هم لحظه شماری می کردیم، نیستیم. شاید هم فکرم اشتباه باشه و یا وسوسه شیطان باشه و یا به اصطلاح برا هم عادی و تکراری شده باشیم؟ نمی دونم، خدا می دونه. شاید هم طبیعی باشه. اما در هر صورت از شما کارشناس و دوست و استاد گرامی خواهشمندم ما را راهنمایی کنید و اگر کتاب یا مطلبی مناسب سراغ دارید، به بنده معرفی نمایید.
شب عرفه است و فردا روز عرفه، روز مناجات. حتما بنده و همسرم و خانواده ام و بلکه همه جوانان و خانواده ها را از دعای خیرتان بهره مند نمایید، که مولایمان فرمودند: هرگاه دعا می کنید، برای جمع دعا کنید که به اجابت نزدیک تر است. ان شاءالله.
***
.:: از زبان مشاور ::.
سلام و رحمت. نگران نباشید، اما در اندیشه چاره باشید.
زندگی همواره نیازمند نوسازی و بهسازی است. استخری را در نظر آورید که آب آن راکد باشد. به زودی بویناک میشود. اما استخری که همواره آب تازه به آن وارد شود، همیشه تازه و شاداب است.
شما و همسرتان باید زندگیتان را هر روز «به روز» کنید. هر روز جلوهای تازه، پدیدهای نو، سخنی جدید، رفتاری ابتکاری، آرایش و زینتی متفاوت، لباسی چشمنواز، عطری جان نواز،عشقورزیای غافلگیر کننده... نگذارید جلوههای زندگی، یکنواخت و سپس کهنه شوند.
مهارتهای نو به نوسازی حیات مشترک را یاد بگیرید. شیوههای عشق ورزیتان را تازه به تازه کنید.
با صد هزار جلو برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
یک مشاور دانا که هر دو قبولش داشته باشید انتخاب کنید و به گاه نیاز، مسائلتان را با او مطرح کنید و راهکار بگیرید.
این کتابها را بخوانید:
الاهی موفق باشید.
روز جمعه برای یک سفر تفریحی به منطقه وسف در بخش کهک قم رفتیم. چند خانواده بودیم و چند کودک همراهمان بودند. در بازگشت، برای نماز مغرب، به مسجد یکی از روستاهای بین راه رفتیم. پس از نماز، امام جماعت مسجد به منبر رفت و چون شب میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها بود، سخن را در فضیلت آن حضرت، آغاز کرد.
ما به استماع سخن خطیب نشستیم و صدرا، حسین، وتسنیم، نوههایم، در گوشهای از سالن بزرگ مسجد به بازی پرداختند. ناگهان یکی از نمازگزاران مستمع، برای ساکت کردن و نشاندن بچهها به سوی آنها هجوم برد و چنان خشن حمله کرد که حسین، نوه چهار سالهام، سخت ترسید و به گریه افتاد. فرزندم محمد، پدر حسین، او را بغل کرد و خطاب به جمع گفت: «او را از مسجد بیزار کردید. برای همین است که یک جوان در میانتان نیست. همهتان پیرید.»
او که حسین را ترسانده بود به محمد پرخاش کرد و برخی از رفقایش به کمک او آمدند و از کارش دفاع کردند. من سکوت را جایز ندانستم. برخاستم و خطاب به خطیب گفتم: برشما واجب است که مسائل تربیتی را به اینان تعلیم دهید. مگر امام حسن و امام حسین، وقتی کودک بودند، در مسجد و نماز جماعت، بر پشت و گردن پیغمبر اکرم سوار نمیشدند و ایشان سجده راطول می دادند تا آنان پایین آیند؟
پیش از آن که خطیب پاسخ گوید، او که حسین را ترسانده بود گفت: « شما حسن و حسین را بیاورید تا ما آن ها را بر گردنمان سوار کنیم.»
گفتم: شما هم پیغمبر را بیاورید (اگر این بچهها حسن و حسین نیستند، شما هم پیغمبر نیستید).
خطیب مانده بود که چه کند. سخن من را که نمیشد رد کرد، چون از سیره پیامبر اکرمصلی الله علیه و آله گفته بودم. اما به مریدان هم نمی توانست تشر بزند، چون آنان بانیان مجلس بودند و هزینه چای و شیرینی و دیگر هزینه های محفل بر عهده آنان بود... .
بیرون آمدیم. حسین، بغض کرده و ساکت، گوشه صندلی عقب ماشین، کز کرده بود و هیچ نمی گفت. همراهان نیز ساکت بودند و پکر.
برای این که سکوت را بشکنم و آنان را از پکری درآورم، گفتم: اما حیف شد. از چای و شیرینی مجلس محروم شدیم!
یک ماه بعد
یک ماه بعد، باز به همان سفر رفتیم و مغرب، جلو همان مسجد ایستادیم که نماز بخوانیم. نوه دیگرم صدرا که در آغوشم به خواب رفته بود، چشم باز کرد و همان مسجد را دید. ترسید و گفت: « اینها دعوا میکنند. اینها دعوا میکنند... .»
ه سید حسین بنی هاشمیان. پرسش: استاد گرانقدر، به یک فرزند7ساله چگونه می توان این جهان بینی را (که در مقاله «بیهوده تان نیافریده ام » آمده است) انتقال داد؟
***
.:: از زبان مشاور ::.
با رقیق کردن مطلب و به زبان کودکانه گفتن. اگر بتوانید با تمثیل و داستان، بیان کنید، بهتر است. کلموا الناس علی قدر عقولهم.
نوشتهای از بلور خراسانی
سلام خدا!
راستش قصدم این بود و هست که این دلنوشته را خطاب به خوانندگان این وبلاگ بنویسم. ولی وقتی خواستم شروع به نوشتن کنم، دلم خواست چیزی را که میخواهم به خوانندگان بگویم، با خدا در میان بگذارم. برای همین گفتم: «سلام خدا». و سلام بر شما خوانندگان محترم.
همه ما بارها به شکلهای مختلفی شنیدهایم که باید حواسمان به نعمتهای خدا باشد و با توجه به آنچه نداریم - که آن هم از سر لطف و حکمت است - از داشتههایمان غافل نشویم. میدانم که خیلیها به این گفته باور هم دارند ولی فکر میکنم شما هم با من موافقید که وقتی انسان خودش باور یا اعتقادی را که واقعیت نیز دارد، تجربه میکند، آن را طور دیگری در دلش احساس میکند. جوری که خیلی شیرینتر و در عین حال راسختر از قبل است. حالا میخواهم برایتان درسی را که از یک تجربه ساده شخصی گرفتم، تعریف کنم:
دیگران درباره من میگویند که انسان فعال و پرکار و بر اساس تعریفهای موجود و معمول در جامعه، موفقی هستم. به گفته یکی از دوستانم، یک جورایی آچار فرانسهام. سه هفته پیش به صورت ناگهانی و البته به سبب اشتباه خودم، دچار دیسک خفیف کمر به همراه یک سرماخوردگی نسبتا شدید شدم که مجبورم کرد دو هفته در خانه بستری شوم و از راه رفتن عادی باز مانم. رنج بیماری از یک سو و ناتوانی از انجام کارهای حتی ساده روزمره از سویی دیگر باعث شد کمی به خود بیایم و فکر کنم. انگار گاهی وقتی ما خیلی شلوغ میشویم یا شلوغ میکنیم، خدا برای این که ما را بخود بیاورد، راهمان را سد میکند تا در فرصت اجباری که به سبب این توقف نصیبمان میشود، کمی فکر کنیم. من در این روزها فهمیدم که نمیتوانم به خودم و تواناییهایم، مستقل از خواست خدا، تکیه کنم. فهمیدم اگر خدا نخواهد، کارهای فوقالعاده که سهل است، برای کارهای ساده روزمره هم انسان محتاج کمک دیگران میشود. به یاد آوردم که چه حیف ساعتهایی که من به خاطر مسالهای جزئی، غمگین و دلافسرده بودم ولی به پاهایم فکر نکردم که سالماند!
حالا به لطف خدا تا حد زیادی خوب شدهام. به گفته دکتر خطر رفع شده است و به زندگی عادی برگشتهام، ولی در خاطرم مانده که خدا را به خاطر چشمهایم، گوشهایم، زبانم، دستهایم، پاهایم و دیگر نعمتهایی که به قول خودش اگر بخواهی بشماری نمیتوانی، سپاس گویم.
در پناه حق