🔖 مرحلهٔ نهایی
با صابر دوست شده بودیم. دیگر برای نزدمآمدن، منتظر «مورد جدید» نمیماند. بامورد و بیمورد میآمد. مشاورهمان به رفاقت بدل شده بود. او انتظار داشت علاوه بر مشاوره، برایش برادری کنم و میکردم. توقعش را بیجا نمیدانستم.
روزی گفت: «من دیگر درماندهام. یارای تصمیم و انتخاب ندارم. اگر شما کسی را مناسبم بدانید، چشمبسته میپذیرم.»
گفتم: چشمبسته که نه، اما کمک میکنم تا به تصمیم برسید و کسی را به دلخواه خودتان به همسری اختیار کنید. اینبار، مورد جدیدی را که یافتید، زود جواب ندهید تا بررسی کنم و نظر دهم. امروز
پذیرفت و رفت برای یافتن مورد جدید. چند روز بعد آمد و گفت: « با همراهی خانوادهام دختری را خواستگاری کردهام، اما همان وسواسها و تردیدها به سراغم آمده است.»
گفتم: از جانب من، دختر و خانوادهاش را به مشاوره دعوت کنید.
گفت: «به ایشان برنمیخورد که در همین ابتدای کار، به مشاوره دعوتشان کنیم؟»
گفتم: نه. برخوردن ندارد. مشاورهٔ پیش از ازدواج، مرسوم شده است. بهخصوص که شما از جانب من دعوتشان می کنید.
دختر و پسر، همراه خانوادههایشان، به مشاوره آمدند. با مشاورهها و بررسیهایی، آن دو و خانوادههایشان را همتا و مناسب هم یافتم. معیارها و ملاکها تأمین بود. نظر مثبتم را اعلام کردم. هر دو پذیرفتند و کار را پیش بردند، اما صابر، تعبدی و با اعتماد به نظر من میپذیرفت، نه به اراده و تصمیم خودش. او را کمک کردم تا به تصمیم برسد. قوت قلبش دادم تا بر تردید و وسواسش غلبه کرد و ازدواج کردند. در ادامهٔ راه نیز یاری و همراهیشان کردم تا زندگیشان سامان یافت و تا مدتی نیز هوای زندگیشان را داشتم.
اکنون دو سال و نیم است که ازدواج کردهاند و مشاورهٔ بعد از ازدواجشان ادامه دارد و زندگی خوبی دارند.
الاهی شکر.
۳ دی ۱۴۰۲
ما را در رسانههایمان دنبال کنید 👇
🌐 http://zil.ink/mazaheriesfahani?v=1