از زبان مشاور
خاکپاشی بر گوهر
خانم گوهری به مشاوره آمد. از زندگی خانوادگیاش دلسرد بود و از ادامۀ آن، ناامید. چند مشکل گوناگون را مطرح کرد و از ناگواریهای زندگیاش و از جفاهای همسرش نالید. دیدم مشکلاتی که بیان میکند، چندان مهمّ نیستند که بتوانند او را چنین دلگیر و ناامید کنند؛ بلکه اصلاً مشکل نیستند؛ مسائلی عادیاند که توان لطمهزدن به زندگی و کلافه کردن یک خانم را ندارند. دانستم که باید مسئلۀ مهمّی در میان باشد که او را چنین تلخکام کرده است. با پرسشهایی، او را به سوی مسئلهای بردم که احتمال میدادم ریشۀ مشکل باشد.
او اندک اندک بر خجالتش غلبه کرد و ریشۀ ناراحتیاش آشکار شد. آنگاه گفت: «پیش از آنکه همسرم به خانه بیاید، دوش میگیرم، آرایش میکنم، خود را خوشبو میکنم، لباس زیبا میپوشم و آمادۀ پذیرش او میشوم. وقتی میآید، به استقبالش میروم، او را خوب تحویل میگیرم، برایش جلوهگری میکنم، محبّت و احترامش میکنم؛ امّا با تعجّب و تأسّف، میبینم که او به من توجّهی نمیکند. انگار اتفاقی نیفتاده و من هیچ کاری نکردهام. چون خجالت میکشم که با صراحت به او چیزی بگویم، به شکلهای گوناگون، از او تمنّا میکنم که من را درک کند. میکوشم به او بفهمانم که: ببین، این منم که این طور خود را برای تو آماده کردهام. امّا او به روی خود نمیآورد. در نهایت، من، ناامید و غمگین، دست از تلاش میکشم. در دلم از او لجم میگیرد. گاهی از او بدم میآید. او را بیذوق میدانم و احساس میکنم عاطفه هم ندارد…».
به خانم گوهری گفتم: مسئلۀ خاص زن و شوهریتان چه طور است؟ منظورم مسائل جنسی بود و او دریافت و گفت: «خیلی خراب. نزدیک به صفر».
گفتم: ...