ترجیعبندی شیرین از شاعر جوان یزدی ندوشنی؛ محمد نظری ندوشن:
دائم از غصه میزنم بر سر
زندگی مشکل است بیدلبر
دوستانم پدر شدند ولی
بنده هستم هنوز بیهمسر
پیرمردی مجردم، که همه
میدهندم نشان به یکدیگر
وای بر من، خروس با مرغ است
شدهام از خروس هم کمتر
نه جگر دارم و نه دندانی
بس که دندان گذاشتم به جگر
گرچه در بین جمع خاموشم
دارم آتش به زیر خاکستر
گفت یک بچهی دبستانی:
«میم مثل چه؟» گفتمش: محضر
با تو از راز خویش میگویم
گرچه آنرا نمیکنی باور:
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
همهی عمر در تعب بودن
از غم و غصه جانبهلب بودن
با هزاران کمال و فضل و ادب
بین افراد بیادب بودن
از مرضهای سخت در بستر
روز و شب در تنور تب بودن
با یکی از اجنه تنهایی
کنج یک غار نصفشب بودن
در جهنم هزار و ششصد سال
با ابوجهل و بولهب بودن
هست اینها و بدتر از اینها
بهتر از مثل من عزب بودن
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
خواب دیدم شبی که زن دارم
کت و شلوار نو به تن دارم
جشن برپا شدهست و از هر سو
میهمانان مرد و زن دارم
جای یک زوجه، شانزده زوجه
جای ماشین عروس، ون دارم
صبح وقتی که چشم وا کردم
باز دیدم که بسی محن دارم
نه کتی در برم، نه شلواری
نه اگر جان دهم کفن دارم
نشود مبتلا کسی، یارب
به چنین حالتی که من دارم
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
دوش رفتم به سوی خانهی وی
زنگشان را فشار دادم هی
بخت با من نبود یار انگار
جای او در گشود مادر وی
گفتم: ای نازنین، قبولم کن
به غلامی، که عمر من شد طی
گفت: «هستی نجیب؟» گفتم: هان
گفت: «مؤمن چطور؟» گفتم: ایی...
گفت: «کار تو چیست؟» گفتم: هیچ
گفت: «سرمایهی تو؟» گفتم: هیی...
گفت: «پس بیش از این نکن اصرار»
گفت: «پس بعد از این نشو پاپی»
گفتم: ای بر سرت بلا بارد
صبر بر این بلا کنم تا کی؟
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم...
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
بارها از دهان مادر او
فحشهایی شنیدهام که مپرس
پدرش تا دویده دنبالم
تا بدانجا دویدهام که مپرس
هر کجا گفتهاند مادرزن
طوری از جا پریدهام که مپرس
حال از درد عشق افتاده
مرضی در دو دیدهام که مپرس
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم
«حشمت» آید به چشم من «نسرین»
«قدرت» آید به چشم من «پروین»
بشنو اکنون حکایتی جالب
گر نداری به حرف بنده یقین
میگذشتم ز کوچهای، دیدم
برگی از یک مجله روی زمین
روی آن عکسی از دو دختر بود
چهرهی هر دو عین حورالعین
نیمساعت به دیدهی حیرت
خیره بودم بر آن ورق همچین
زنی آمد که: «چیست این؟» گفتم:
چه بگویم، خودت بیا و ببین
روی زیبای حوریان بهشت
کرده است این مجله را تزیین
گفت یارو: «خدا شفات دهد
باشی از این به بعد بهتر از این
اینکه عکس فرشته میبینی
هست عکس لنین و استالین»
گفتم: امروز چون تو میبینم
همه را، ای نگارِ ماهجبین
گفت: «بس کن، نگار سیری چند؟
شدهای پاک خل، منم: افشین»
همه را شکل یار میبینم
پیرزن را نگار میبینم