وبسایت علی اکبر مظاهری

mazaheriesfahani@gmail.com
وبسایت علی اکبر مظاهری

mazaheriesfahani@gmail.com

مشاور و مدرس حوزه و دانشگاه

کانال تلگرام از زبان مشاور
جهت دیدن کانال تلگرام "از زبان مشاور" روی عکس کلیک کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
بایگانی
۱۳
دی

محرم و صفر، دو ماه حزن خاندان پیامبر - علیهم سلام الله - سر آمد و اکنون ربیع المولود، ماه شادمانی آن خاندان و امت ایشان، در آمد. ولادت پیام آور رحمت و هجرت ایشان به مدینه طیبه، از رخدادهای خجسته این ماه فرخنده است.

ما که از طینت ایشان آفریده شده ایم، در حزنشان محزونیم و در فرحشان فرحناکیم. پس ظهور طلیعه ربیع المولود، مبارکمان بادا.

  • علی اکبر مظاهری
۱۲
دی

پس از نماز و زیارت و نیایش، نزدیکای طلوع آفتاب، در ایوان مسجد گوهرشاد نشسته بودم و جانم را از شمیم بهشتی فضای حرم عالم آل محمد سلام الله علیه سرشار می کردم. می شد صدای روحنواز بال فرشتگان را به گوش جان شنید که از عرش الاهی می آمدند و گنبد و گلدسته های حرم را طواف می کردند.

چند نفر از زائران که از لهجه شان برمی آمد اصفهانی باشند آمدند و کنارم نشستند. یکی شان گفت:

« این چه رازی است که آدم  وقتی اینجاست اصلا در فکر کارگاه، کارخانه، کارگر، کارفرما، ثروت و شهرت نیست؟ گویا اینجا با دنیای بیرون  متفاوت است... .»

گفتم: بله. هرچه آدمی به معنویات روی آورد، از مادیات فاصله می گیرد. جهان چنان آفریده شده که غوطه وری در خواهش های نفس، انسان را از معنویات دور می کند. نیز شناوری در شط معنویات، آدم را از آلودگی های مادیات، پاکیزه می سازد.

اینجا محل نزول ملائکه است. فرشتگان، گروه گروه به این سرا فرود می آیند و بالا می روند. کسانی که به این بارگاه بارمی یابند، به عنایت امام رضا علیه السلام  از برکت های الاهی بهره مند می شوند و فرشتگان به فرمان حضرت بال هایشان را بر سر و جان آنان می تکانند و بر ایشان نعیم بهشتی می افشانند. و چنین است که آدمی از مادیات و تعلقات بویناک دور می شود و به معنویات جان نواز نزدیک می گردد... .

و باز به عالم خویشتن باز گشتم و جان را به موج های حریرگونه دریای کرامت امام رضا علیه السلام سپردم و زمام، از اختیار خویش برداشتم تا که دوست به آنجا بردم که خاطرخواه اوست.

  • علی اکبر مظاهری
۱۰
دی

ماه شریف صفر- به هر دلیل- در ذهن ها ناپسند شده است. برخی از مردمان آن را نحس می دانند. حال آن که اصلا چنین نیست. ماه صفر ماه خدا است؛ مانند دیگر ماه ها.

یکی از عوامل نحس پنداری این ماه، روایتی است ساختگی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله که: «...هرکس خبر رفتن ماه صفر را به من بدهد، به او بشارت بهشت را می دهم... . »

این روایت، جعلی است. از پیامبر و هیچ کدام از معصومان حدیثی در باره مذمت ماه صفر صادر نشده است.

در این باره مقاله ای در پیوندهای روزانه وبلاگمان هست. ببینید.

  • علی اکبر مظاهری
۰۹
دی

ناشر این کتاب، همان ناشر کتاب « آداب عشق ورزی »است؛ انتشارات نورالزهراء. قم.

  • علی اکبر مظاهری
۰۵
دی

شهید مطهری

نمونه ای شکوهمند 

 

راز موفقیت بسیاری از بزرگان، مدیریت درست زمان است.

این نمونه شکوهمند را ببینید:

استاد شهید مطهری در عمر کوتاه خود آثار بسیاری را پدید آورد. آثار نوشتاری و گفتاری ایشان بی بدیل است. او به تنهایی یک آکادمی را بر دوش می کشید. کار ایشان منحصر در گفتار و نوشتار نبود، بلکه استادی پرکار در حوزه و دانشگاه بود. سیاستمداری ژرفنگر در عرصه سیاست بود. عبادت پیشه ای به حق رسیده بود. اکنون پس از سی و پنج سال از شهادت او آثارش میدان‌دار بی‌رقیب قلمرو اندیشه و معرفت است؛ آثار فکری، فلسفی، عقیدتی، سیاسی، اجتمایی ... .

با این همه، از کمبود وقت نمی‌نالید و حجم وسیع کارها کلافه‌اش نمی‌کرد. او بر کار و زمان، سیطره داشت، نه کار و زمان بر او. 

ایشان در ضمن نامه ای به مرحوم پدرش نوشته است:

«خدا را شکر می‌کنم که در زندگی محتاج نیستم. روزی کفاف دارم. به سلامتی و بهداشت خودم و فرزندانم می‌رسم. وظایف دینی خود را به لطف خدا انجام می‌دهم. به کار تحصیل و تربیت فرزندانم رسیدگی می‌کنم. من بر کار مسلطم نه کار بر من. [قابل توجه جناب صدرایی و مانند ایشان!] علی الظاهر در جریان زندگی مظالمی به گردنم نمی‌آید. نانی که می‌خورم نان کار و زحمت است. آبرو و احترامم محفوظ است.»[1]

تا پست دیگر. ان شاءالله.


[1] نامه های استاد مطهری، صفحه 101-100، انتشارات صدرا، چاپ چهارم، 1389

  • علی اکبر مظاهری
۳۰
آذر

کار بیش از اندازه

 از زبان مشاور

خاک‏‌پاشی بر گوهر

خانم گوهری به مشاوره آمد. از زندگی خانوادگی‌اش دلسرد بود و از ادامۀ آن، ناامید. چند مشکل گوناگون را مطرح کرد و از ناگواری‏‌های زندگی‏‌اش‏ و از جفاهای همسرش نالید. دیدم مشکلاتی که بیان می‏‌کند، چندان مهمّ نیستند که بتوانند او را چنین دلگیر و ناامید کنند؛ بلکه اصلاً مشکل نیستند؛ مسائلی عادی‏‌اند که توان لطمه‏‌زدن به زندگی و کلافه کردن یک خانم را ندارند. دانستم که‏ باید مسئلۀ مهمّی در میان باشد که او را چنین تلخکام کرده‏ است. با پرسش‏‌هایی، او را به سوی مسئله‏‌ای بردم که احتمال می‏‌دادم ریشۀ مشکل باشد.

او اندک اندک بر خجالتش غلبه کرد و ریشۀ ناراحتی‌اش آشکار شد. آن‌گاه گفت: «پیش از آن‌که‏ همسرم به خانه بیاید، دوش می‏‌گیرم، آرایش می‏‌کنم، خود را خوش‌بو می‏‌کنم، لباس زیبا می‏‌پوشم و آمادۀ پذیرش او می‏‌شوم. وقتی می‏‌آید، به‏ استقبالش می‏‌روم، او را خوب تحویل می‏‌گیرم، برایش جلوه‏‌گری‏ می‏‌کنم، محبّت و احترامش می‏‌کنم؛ امّا با تعجّب و تأسّف، می‏‌بینم که او به من توجّهی نمی‌کند. انگار اتفاقی نیفتاده و من هیچ‏ کاری نکرده‏‌ام. چون خجالت می‏‌کشم که با صراحت به او چیزی بگویم، به‏ شکل‏‌های گوناگون، از او تمنّا می‏‌کنم که من را درک کند. می‏‌کوشم به او بفهمانم که: ببین، این منم که این طور خود را برای تو آماده کرده‏‌ام. امّا او به روی خود نمی‏‌آورد. در نهایت، من، ناامید و غمگین، دست از تلاش‏ می‏‌کشم. در دلم از او لجم می‏‌گیرد. گاهی از او بدم می‏‌آید. او را بی‏‌ذوق می‏‌دانم و احساس می‌کنم عاطفه هم ندارد…».

به خانم گوهری گفتم: مسئلۀ خاص زن و شوهری‏تان چه طور است؟ منظورم مسائل‏ جنسی بود و او دریافت و گفت: «خیلی خراب. نزدیک به صفر».

گفتم: ...

  • علی اکبر مظاهری
۲۹
آذر

انتخاب همسر

 دیشب در محفلی دوستانه بودیم. سخن از جوانان و مسائلشان به میان آمد. جناب آقای علی حاجوی عنوان بالا را مطرح کردند و پیشنهاد کردند در این موضوع، کتابی بنویسیم.

نظر شما چیست؟ در این باره چه می اندیشید؟ اگر - ان شاءالله - عزممان بر نوشتن چنین کتابی جزم شد و از شما نظر خواستیم و یاری طلبیدیم، چه نظر می دهید و چگونه یاری مان می کنید؟

  • علی اکبر مظاهری
۲۴
آذر

آموزش

 از زبان مشاور

فاخته‏‌های غریب‏

ما همیشه جوانان را به ازدواج «بهنگام» تشویق مى‏‌کنیم و نیز تحصیلات عالى علمى را مانع ازدواج نمى‏‌دانیم و ازدواج در دوران‏ دانشجویى را تشویق مى‏‌نماییم. از این ‏رو، دانشجویان متأهّل اگر برایشان مشکلى پدید آید، توقع دارند که ایشان را در حلّ مشکلشان یاری کنیم و این توقعى «بجا» است.

حمیدرضا که سال سوم دانشگاه را می‏‌گذراند، نه ماه پس از نامزدی، با همسرش «هم‌آشیانه» شد و زندگی مشترک را آغاز کردند. حدود سه ماه از عروسی‌شان می‌گذشت که پریشان و افسرده، به دفتر مشاوره آمد. گفتم: هان، تازه داماد! چه شده؟ به این زودی بریده‏‌ای؟!

حمیدرضا گفت: «من و همسرم، در این دیار غربت، غیر از همدیگر کسی را نداریم. از دیارمان هجرت‏ کرده‏‌ایم تا این‌جا، دور از همۀ خویشان، هم درس بخوانیم و هم زندگی‏مان را که تازه شروع‏ کرده‏‌ایم، با یکدیگر به خوبی بگذرانیم؛ امّا خوشمان نیست. همسرم با من جرّ و بحث و بداخلاقی می‏‌کند، بهانه می‏‌گیرد؛ وقتی خانواده‏‌ام از شهرستان به این‌جا می‏‌آیند، با آنان نیز بدرفتاری می‏‌کند. از زندگی‏مان‏ راضی نیستیم. همسرم را دوست دارم و او هم مرا دوست‏ دارد؛ امّا انتظاری که از زندگی مشترک داشتیم، حاصل نشده و آن‏ لذّتـی را که از زندگی زن و شوهری توقّع داشتیم، نمی‏‌بریم. هر دو، همین احساس را داریم؛ هم غربت و دوری از دیار و بستگان و هم‏ ناخوشی زندگی دو نفری. مگر شما نمی‏‌گویید که آدم با ازدواج، خوش‌بخت‏‌تر است و تکاملش سریع‏تر و آسان‏تر می‏‌شود؟ ما که چنین‏ احساسی نداریم».

گفتم: همسرتان که بداخلاقی و جرّ و بحث می‏‌کند، شما چه کار می‏‌کنید؟

گفت: «من هم ناخواسته مثل او عمل می‏‌کنم».

گفتم: «بیایید با هم، ریشه‏‌های ناخرسندی‏‌هایتان را پیدا کنیم». آن‌گاه، به ریشه‏‌یابی مشکلات پرداختیم. هیچ عامل قابل قبولی‏ برای ناخرسندی‏‌هایشان یافت نمی‏‌شد، تا این‌که من بحث را به سوی‏ مسائل جنسی و کام‌یابی یا ناکامی جنسی کشاندم. او اندکی خجالتی بود و به راحتی نمی‏‌خواست در این باره چیزی بگوید؛ اما آرامْ آرام، وارد بحث شد و چون سفرۀ دلش را باز کرد، ریشۀ مشکلات نمایان گردید. معلوم شد که هر دوی آنان به سبب‏ نابلدی، از بهره‏‌های جنسی محروم‏‌اند و همین ناکامی، مانع‏ شادابی زندگی‏شان شده و دِقِّ دلشان و عقدۀ محرومیت جنسی‏شان را بر سر همۀ جلوه‏‌های زندگی می‏‌گشایند و می‏‌پاشند و آن‌ها را پژمرده و فلج می‏‌کنند.

با پی بردن به این عامل اساسی، چارۀ کار نیز روشن شد: آموزش. پس به راهکارها پرداختیم و همسرش را نیز به مشاوره دعوت‏ کردیم و خانمی دانا را با همسرش آشنا نمودیم تا مهارت‏‌های ویژۀ جنسی و عاطفی را به او تعلیم دهد. پس از یک ماه، مشکل حل شد و هر دو کامیاب شدند.

حمیدرضا می‏‌گفت: «مثل این‌که حالا داریم ماه عسلمان را می‌‌گذرانیم. تازه داریم معنای زندگی زن و شوهری را می‏‌فهمیم. تازه‏ فهمیدیم ازدواج یعنی چه!»

پس از دو ماه، از حمیدرضا پرسیدم: توقّعتان از زندگی مشترک‏ بر آورده شد؟

گفت: «بله. بهتر از آنچه توقّع داشتیم.»

گفتم: تنها تو، یا هر دوی شما؟

گفت: «هر دو، بلکه او بهتر از من!»

از آن جرّ و بحث‏‌ها و مجادله‏‌ها و بداخلاقی‏‌ها پرسیدم.

گفت: «تمام شد. با هم رفیقِ رفیق شده‏‌ایم».

  • علی اکبر مظاهری
۱۶
آذر

استوانه زندگی

مسائل جنسی زن و شوهر و روابط عاطفی ایشان، رکن‏ زندگی خانوادگی است. حال اگر این استوانه، لرزان شود، همۀ اجزای‏ این بنا، نااستوار می‌‏شوند و اگر چاره‏‌اندیشی و استوارسازی نشود، بیم‏ آن است که کلّ ساختمان فرو ریزد. از این روست که شرع و عقل و علم، حکم می‏کنند که صاحبان این‏ بنا همواره هشیارانه مراقب سلامت آن باشند و با نگاهی آفت‏‌شناسانه و آسیب‏‌شناسانه، به آن بنگرند، تا اگر آفتی و آسیبی پدید آمد، آفت‏‌زدایی‏ و آسیب‏‌زدایی کنند. این نمونۀ درس‏‌آموز را ببینید:

 از زبان مشاور

معجزه یا ثمرۀ آموزش؟

آقای خویش‌خواه و همسرش، با این‌که هر دو تحصیل کرده و فرهنگ‌مند بودند، نزاع سنگینی داشتند و کارشان به دادگاه کشیده و خانم‏ درخواست طلاق داده بود. خانواده‌هاشان نگرانشان بودند و جدایی‏ ایشان را نمی‌خواستند. با پیشنهاد و اصرار خانواده‏‌ها حاضر به مشاوره شدند. البته امیدی به بهبودی زندگی‏شان نداشتند و به‏ جدایی می‏‌اندیشیدند؛ به خصوص خانم. هر دو از این زندگی آشوب‏ زده، کلافه شده بودند؛ به خصوص خانم. اما بستگانشان ایشان را تشویق می‌‏کردند که پیش از طلاق، مشاوره را تجربه کنند تا تلاش خود را برای ساماندهی زندگی کرده باشند که مبادا پس از جدایی، دچار پشیمانی شوند.

  • علی اکبر مظاهری
۱۵
آذر

نویسندگان:

محمد مظاهری (کلاس دوم راهنمایی)

و

عارفه مظاهری (کلاس پنجم ابتدایی)

بهار سال 1375  

بچّه‌ها به پدر اصرار می‌کردند ولی پدر قبول نمی‌کرد. چگونه می‌توانست عزیزترین فرزندش را به دست این برادران حسود بسپارد؟ ولی برادران باز هم اصرار می‌کردند. پدر داشت عصبانی می‌شد، آنان که حال پدر را تشخیص داده بودند دیگر پافشاری نکردند و سریع از آنجا خارج شدند. فردا دوباره نزد پدر آمدند و همان خواهش دیروز را تکرار کردند. این کار چند روز ادامه پیدا کرد. پس از چندی بالاخره برادران توانستند پدر را راضی کنند.

در صحرا سفره ناهار را پهن کرده، منتظر غذا بودند.

ناهار که تمام شد مشغول بازی شدند. اما هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. باید به خانه برمی‌گشتند. پدر نیز منتظر و نگرانشان بود.

چند روز پشت سر هم به گردش رفتند تا این که برادر کوچک، دیگر عادت کرده بود و اگر یک روز به گردش نمی‌رفتند، بهانه می‌گرفت.

چندی بعد که باز به گردش رفته بودند به برادر کوچک گفتند: تو برای ناهار، آب بیاور. برادر کوچک به طرف چاه رفت. وقتی برای بیرون کشیدن دَلْو از چاه، خم شد یکی از بدترین برادرانش از پشت سر به او حمله کرد و او را به چاه انداخت و به خیال این که او را کشته است موذیانه خندید. آنان قبل از آن که برادر خود را به چاه بیندازند، پیراهنش را درآوردند و به خون گوسفندی آلوده کردند.

آری این کودک پاک و بی‌گناه «یوسف» بود. یوسفی که «عزیز پدر» بود.

عزیز یعقوب!

برادران پیراهن خون‌آلود یوسف را نزد پدر بردند و وانمود کردند که گرگ یوسف را خورده و پیراهن او را به عنوان مدرک نشان دادند. اما پدر بوی یوسف خود را می‌شناخت، این خون یوسفش نبود. ولی به روی خود نیاورد و نگفت که می‌داند دروغ می‌گویند.

از کنار چاهی که یوسف در آن بود، کاروانی می‌گذشت. یکی از کاروانیان برای بردن آب بر سر چاه آمد. وقتی مشغول بالا کشیدن دلو بود احساس کرد خیلی سنگین است. بالاخره به هر زحمتی بود آن را بالا کشید. وقتی دلو بالا آمد دید پسر بچه‌ای نورانی و زیبا در آن است. خیلی تعجب کرد و ساربان را صدا زد و قضیه را برایش گفت. ساربان گفت: بردۀ خوبی است! آن را به مصر می‌بریم و به قیمت خوبی می‌فروشیم.

  • علی اکبر مظاهری